تاراج دادن
لغتنامه دهخدا
تاراج دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) به یغما دادن . به غارت و چپاول دادن .چپو دادن : و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 103).
یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده .
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج .
... و قماشات او را در قلم آورده و تاراج داده و او را موقوف کرده . (جهانگشای جوینی ).
سپه کشیدن نوفل بدان نمی ارزد
که عشق تاختن قیس را دهد تاراج .
- به تاراج دادن :
همه بومهاشان بتاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد.
سراپرده ٔ اوبتاراج داد
به پرمایگان بدره و تاج داد.
بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز تار و نگون گشته سر.
همه زابلستان بتاراج داد
مهان را همه بدره و تاج داد.
به تاراج داد آن همه خواسته
شد ازخواسته لشکر آراسته .
همه گنج او را بتاراج داد
بلشکر بسی بدره و تاج داد.
بتاراج داد آنکه آورده بود
نپیچید از آن بد که خود کرده بود.
بتاراج داد آنکه بودش بشهر
بدان تا یکایک بیابند بهر.
دو فرزند او را بر آتش نهاد
همه چیز ایشان بتاراج داد.
به تاراج داد آنهمه خواسته
هیونان و اسبان آراسته .
مال بصد خنده به تاراج داد
رفت و بصد گریه بپا ایستاد.
... و نیالتکین فایقی و دیگر قواد و امرا به استقبال او روان شدند چون در مجلس او قرار گرفتندهمگنان را محکم ببست و اموال و مراکب و اسلحه همه بتاراج بداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 178).
بیک هفته نقدش به تاراج داد
بدرویش و مسکین و محتاج داد.
سعدی چمن آن روز بتاراج خزان داد
کز باغ دلش بوی گل یار برآمد.
چو مقبل رم خورد زافغان محتاج
دهد غوغای ادبارش بتاراج .
رجوع به تاراج شود.
یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده .
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج .
... و قماشات او را در قلم آورده و تاراج داده و او را موقوف کرده . (جهانگشای جوینی ).
سپه کشیدن نوفل بدان نمی ارزد
که عشق تاختن قیس را دهد تاراج .
- به تاراج دادن :
همه بومهاشان بتاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد.
سراپرده ٔ اوبتاراج داد
به پرمایگان بدره و تاج داد.
بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز تار و نگون گشته سر.
همه زابلستان بتاراج داد
مهان را همه بدره و تاج داد.
به تاراج داد آن همه خواسته
شد ازخواسته لشکر آراسته .
همه گنج او را بتاراج داد
بلشکر بسی بدره و تاج داد.
بتاراج داد آنکه آورده بود
نپیچید از آن بد که خود کرده بود.
بتاراج داد آنکه بودش بشهر
بدان تا یکایک بیابند بهر.
دو فرزند او را بر آتش نهاد
همه چیز ایشان بتاراج داد.
به تاراج داد آنهمه خواسته
هیونان و اسبان آراسته .
مال بصد خنده به تاراج داد
رفت و بصد گریه بپا ایستاد.
... و نیالتکین فایقی و دیگر قواد و امرا به استقبال او روان شدند چون در مجلس او قرار گرفتندهمگنان را محکم ببست و اموال و مراکب و اسلحه همه بتاراج بداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 178).
بیک هفته نقدش به تاراج داد
بدرویش و مسکین و محتاج داد.
سعدی چمن آن روز بتاراج خزان داد
کز باغ دلش بوی گل یار برآمد.
چو مقبل رم خورد زافغان محتاج
دهد غوغای ادبارش بتاراج .
رجوع به تاراج شود.