بهر
لغتنامه دهخدا
بهر. [ ب َ رِ ] (حرف اضافه ) برای . (انجمن آرا) (آنندراج ). به جهت . به علت . (رشیدی ). کلمه ٔ رابطه از برای بیان علت یعنی برای و از برای و بسبب و بجهت . (ناظم الاطباء). برای . جهت . (فرهنگ فارسی معین ) :
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زآنکه درویش بود عاریه خواست .
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شورشور اندرگرفت و کاوکاو.
این فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این قنجه کردن ز بهر چراست .
خواجه ٔ ما ز بهر گنده پسر
کرده از خایه ٔ شتر گلوند.
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش .
از اشتر همانا هزاران هزار
بنزدت فرستادم از بهر یار.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکر رزم یوز.
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصیدگاه ز بهر تو و کمان تو رنگ .
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی ربح سپاه وز پی سود خدم .
تا مادرتان گفته که من بچه بزادم
از بهر شما من بنگهداشت فتادم .
چون رکاب عالی ... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی ... از بهر عقد و عهد را کرده شود. (تاریخ بیهقی ). و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است . (تاریخ بیهقی ).
بدو گفت گرشاسب مندیش هیچ
تواز بهر شه بزم و رامش بسیج .
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم .
گر ز بهر مردم است این پس چرا
خاک پرمور است و پر مار و ذباب .
اما از بهر آنکه بهرام نزدیک رسیده بود به انتقام . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100).
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستاده ای .
مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گویی اشارتی است آن بهر دعای شاه را.
نقد غریبی و جهان شهر تست
نقد جهان یک بیک از بهر تست .
دل آن بهتر که بهر یار باشد
ولی یاری که او غمخوار باشد.
اکثر اهل الجنة البله ای پدر
بهر این گفته است سلطان البشر.
چون در آواز آمد آن بربطسرای
کدخدا را گفتم از بهر خدای .
قدمی بهر خدای ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. (گلستان ).
ماه من بهر خدا بیش مرو بر لب بام
کآفتاب من بیچاره بدیوار آمد.
بر پای باز بند نه بهر مذلت است
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس .
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زآنکه درویش بود عاریه خواست .
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شورشور اندرگرفت و کاوکاو.
این فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این قنجه کردن ز بهر چراست .
خواجه ٔ ما ز بهر گنده پسر
کرده از خایه ٔ شتر گلوند.
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش .
از اشتر همانا هزاران هزار
بنزدت فرستادم از بهر یار.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکر رزم یوز.
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصیدگاه ز بهر تو و کمان تو رنگ .
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی ربح سپاه وز پی سود خدم .
تا مادرتان گفته که من بچه بزادم
از بهر شما من بنگهداشت فتادم .
چون رکاب عالی ... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی ... از بهر عقد و عهد را کرده شود. (تاریخ بیهقی ). و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است . (تاریخ بیهقی ).
بدو گفت گرشاسب مندیش هیچ
تواز بهر شه بزم و رامش بسیج .
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم .
گر ز بهر مردم است این پس چرا
خاک پرمور است و پر مار و ذباب .
اما از بهر آنکه بهرام نزدیک رسیده بود به انتقام . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100).
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستاده ای .
مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گویی اشارتی است آن بهر دعای شاه را.
نقد غریبی و جهان شهر تست
نقد جهان یک بیک از بهر تست .
دل آن بهتر که بهر یار باشد
ولی یاری که او غمخوار باشد.
اکثر اهل الجنة البله ای پدر
بهر این گفته است سلطان البشر.
چون در آواز آمد آن بربطسرای
کدخدا را گفتم از بهر خدای .
قدمی بهر خدای ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. (گلستان ).
ماه من بهر خدا بیش مرو بر لب بام
کآفتاب من بیچاره بدیوار آمد.
بر پای باز بند نه بهر مذلت است
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس .