مقر
لغتنامه دهخدا
مقر. [ م َ ق َرر ] (ع اِ) آرامگاه . (دهار). جای قرار وآرام . (غیاث ) (آنندراج ). جای آرمیدن وقرارگرفتن و آرامگاه و جای قرار و آرام و خانه و مسکن و منزل و مکان . ج ، مَقارّ. (ناظم الاطباء). موضع استقرار. ج ، مقار. (از اقرب الموارد). قرارگاه . آرامگاه . جای آرام . نشست . نشست گاه . مستقر. جایباش . جایگاه . پایگاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر.
خانه ٔ او اهل خرد را مقر
مجلس او اهل ادب را وطن .
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
زر او را بر زوار مقام
سیم او را برخواهنده مقر.
باخاطر منور روشن تر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا.
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جزبر مقر ماه نبودی مقر مرا.
بهتر ز کدویی نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد.
یک چندی به مقر عز مقام کرد تا بیاسودند و لشکرها جمع آمدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 82). سلطان لگام اسب او گرفته تا در حجره برد... او را در مقر خلافت و مرکز دولت قرار داد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 20).
مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن
مرا مقر سقر است الامان از این منشا.
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقراست .
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چارگوهر همه در یک مقر آمیخته اند.
در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد. (سندبادنامه ص 2). تا آنگاه که مقری و آرامگاهی دیگر مهیا کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 90). در مقر عز و ساحت دولت خویش قرار گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 305). به افشین که مقر عز و مثابه ٔ مجد او بود رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). او را با مقر عز خویش رسانید به غزنین . (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
دی در مقر عز به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقرمن .
هرکه اندر شش جهت دارد مقر
کی کند در غیر حق یک دم نظر.
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایبان و سایه ٔ بان .
بر عزیمت صوب عراق و آذربایجان که مقر سریر سلطنت و مستقر رایات مملکت است ... (جامع التواریخ رشیدی ).
- مقر داشتن ؛ جای داشتن . قرارگاه داشتن :
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایه ٔ عرش دارد مقر.
- مقر ساختن ؛ مسکن کردن . منزل ساختن . قرار و آرام یافتن :
دیده ٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند
گرچه در ظلمت عدو چون دیده ها سازد مقر.
روزی چند در این جنة المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی ).
- مقر کردن ؛ آرام کردن . مسکن ساختن . قرار گرفتن :
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز به نزدیک او نکرد مقر.
منتظر مانده ام ز بهر ترا
کرده ام در میان باغ مقر.
|| معدن . کان :
قیمت و رونق و بها نارد
آن گهرها که در مقر باشد.
|| مقرالبئر؛ گودی گردی در ته چاه که در وقت کم آبی ، آب در آن جمع گردد چنانکه برداشتن آب ممکن باشد. (از اقرب الموارد).
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر.
خانه ٔ او اهل خرد را مقر
مجلس او اهل ادب را وطن .
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
زر او را بر زوار مقام
سیم او را برخواهنده مقر.
باخاطر منور روشن تر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا.
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جزبر مقر ماه نبودی مقر مرا.
بهتر ز کدویی نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد.
یک چندی به مقر عز مقام کرد تا بیاسودند و لشکرها جمع آمدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 82). سلطان لگام اسب او گرفته تا در حجره برد... او را در مقر خلافت و مرکز دولت قرار داد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 20).
مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن
مرا مقر سقر است الامان از این منشا.
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقراست .
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چارگوهر همه در یک مقر آمیخته اند.
در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد. (سندبادنامه ص 2). تا آنگاه که مقری و آرامگاهی دیگر مهیا کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 90). در مقر عز و ساحت دولت خویش قرار گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 305). به افشین که مقر عز و مثابه ٔ مجد او بود رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). او را با مقر عز خویش رسانید به غزنین . (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
دی در مقر عز به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقرمن .
هرکه اندر شش جهت دارد مقر
کی کند در غیر حق یک دم نظر.
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایبان و سایه ٔ بان .
بر عزیمت صوب عراق و آذربایجان که مقر سریر سلطنت و مستقر رایات مملکت است ... (جامع التواریخ رشیدی ).
- مقر داشتن ؛ جای داشتن . قرارگاه داشتن :
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایه ٔ عرش دارد مقر.
- مقر ساختن ؛ مسکن کردن . منزل ساختن . قرار و آرام یافتن :
دیده ٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند
گرچه در ظلمت عدو چون دیده ها سازد مقر.
روزی چند در این جنة المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی ).
- مقر کردن ؛ آرام کردن . مسکن ساختن . قرار گرفتن :
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز به نزدیک او نکرد مقر.
منتظر مانده ام ز بهر ترا
کرده ام در میان باغ مقر.
|| معدن . کان :
قیمت و رونق و بها نارد
آن گهرها که در مقر باشد.
|| مقرالبئر؛ گودی گردی در ته چاه که در وقت کم آبی ، آب در آن جمع گردد چنانکه برداشتن آب ممکن باشد. (از اقرب الموارد).