حجله
لغتنامه دهخدا
حجله . [ ح ِ ل َ / ل ِ ] (ع اِ) این کلمه در عربی بفتح حاء و فتح جیم آمده لکن در تداول فارسی نظماً و نثراً بکسر حاء و سکون جیم است . گردک . عمارتی مدور مانند گنبد. || خانه ٔ آراسته بتخت و جامه و پرده برای عروس . اطاق و حجره ای آراسته وزینت شده جهت عروس و داماد. (آنندراج ) :
بیآمد سوی حجله ٔ آرزوی
بدو گفت ای ماه آزاده خوی .
چو می خوردیم درغلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آئیم زیر کله ٔ حجله .
ثنای او بدل ما فرو نیاید از آنک
عروس سخت شگرف است و حجله نازیبا.
به هشت نهر بهشت اندر این سه غرفه ٔ مغز
بهفت حجله ٔ نور اندر این دو حجره ٔ خواب .
بخال و زلف و لب وحجله ٔ عروس عرب
که سنگ و کعبه و حلقه ست و آستان حجاب .
گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک
حجله برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب .
در ختنی روی تو حجله ٔ زنگی عروس
در یمنی جزع تو حجره ٔ هند و صنم .
نوعروسان حجله ٔ نوروز
نورهان زر و زیور اندازند.
از پس یک ماه سنگ انداز در چاه بلور
عده داران رزان را حجله ها برساختند.
چوگان کنم ز آه خود آخر سحرگهی
گردون چو گو بحجله ٔ طارم برآورم .
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست .
حجله و بزم اینک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده .
عروس شاه نیز از حجله برخاست
به روی خویشتن مجلس بیاراست .
گفتم که خواجه کی بسر حجله میرود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند.
عروس روی پوش گل درون حجله با بلبل
دهان بگشاده زیر لب حدیثی می کند مبهم .
اریکه تخت آراسته که در گنبد باشد یا در خانه و اگر چنین نباشد آن خانه و گنبد را حجله گویند. (منتهی الارب ذیل اریکه ). ج ، حِجال و حَجَل . و رجوع به نشریه دانشکده ٔ ادبیات تبریز شماره ٔ سوم سال اول شود.
- حجله ٔ جام ؛ جام شراب :
در حجله ٔ جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب در ده .
- حجله ٔ گل یا حجله ٔ شکوفه ؛ حقه ٔ گل یا شکوفه ٔ گیاهان :
جلوه گر از حجله ٔ گلها شمال
گل شکر از شاخ گیاهان غزال .
جانم شکوفه وار شکافان شد از هوس
چون حجله ٔ شکوفه برانداخت نوبهار.
بیآمد سوی حجله ٔ آرزوی
بدو گفت ای ماه آزاده خوی .
چو می خوردیم درغلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آئیم زیر کله ٔ حجله .
ثنای او بدل ما فرو نیاید از آنک
عروس سخت شگرف است و حجله نازیبا.
به هشت نهر بهشت اندر این سه غرفه ٔ مغز
بهفت حجله ٔ نور اندر این دو حجره ٔ خواب .
بخال و زلف و لب وحجله ٔ عروس عرب
که سنگ و کعبه و حلقه ست و آستان حجاب .
گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک
حجله برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب .
در ختنی روی تو حجله ٔ زنگی عروس
در یمنی جزع تو حجره ٔ هند و صنم .
نوعروسان حجله ٔ نوروز
نورهان زر و زیور اندازند.
از پس یک ماه سنگ انداز در چاه بلور
عده داران رزان را حجله ها برساختند.
چوگان کنم ز آه خود آخر سحرگهی
گردون چو گو بحجله ٔ طارم برآورم .
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست .
حجله و بزم اینک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده .
عروس شاه نیز از حجله برخاست
به روی خویشتن مجلس بیاراست .
گفتم که خواجه کی بسر حجله میرود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند.
عروس روی پوش گل درون حجله با بلبل
دهان بگشاده زیر لب حدیثی می کند مبهم .
اریکه تخت آراسته که در گنبد باشد یا در خانه و اگر چنین نباشد آن خانه و گنبد را حجله گویند. (منتهی الارب ذیل اریکه ). ج ، حِجال و حَجَل . و رجوع به نشریه دانشکده ٔ ادبیات تبریز شماره ٔ سوم سال اول شود.
- حجله ٔ جام ؛ جام شراب :
در حجله ٔ جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب در ده .
- حجله ٔ گل یا حجله ٔ شکوفه ؛ حقه ٔ گل یا شکوفه ٔ گیاهان :
جلوه گر از حجله ٔ گلها شمال
گل شکر از شاخ گیاهان غزال .
جانم شکوفه وار شکافان شد از هوس
چون حجله ٔ شکوفه برانداخت نوبهار.