مسلطلغتنامه دهخدامسلط. [ م ُ س َل ْ ل َ ] (ع ص ) برگماشته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث ) (آنندراج ). دارای تسلط. زورآور. غالب . حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف . فائق . سوار بر کار. مستولی . صاحب سلطه . چیر. چیره . (یادداشت مرحوم دهخدا) <span c
مسلطلغتنامه دهخدامسلط. [ م ُ س َل ْ ل ِ ] (ع ص ) برگمارنده کسی را بر کسی . || مجازاً به معنی غالب و زورآور. (آنندراج ) (غیاث ).
مسلطدیکشنری فارسی به انگلیسیascendant, ascendent, dominant, nerveless, overbearing, predominant, regnant, suzerain
مسئلت، مسالتفرهنگ مترادف و متضاد۱. درخواست، خواهش، خواستاری، آرزومندی، تقاضا، خواهان ۲. طلب ۳. مساله، مسئله، آرزومند بودن، خواهش کردن، طلب کردن، خواستن، تقاضا کردن ۴. تکدی کردن، سوال کردن، پرسیدن، پرسش کردن، گدایی کردن
مصلتلغتنامه دهخدامصلت . [ م ِ ل َ ] (ع ص ) مرد رسا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد رسای در امور. ج ، مصالت . (ناظم الاطباء).
مصلتلغتنامه دهخدامصلت . [ م ُ ل َ ] (ع ص ) شمشیر از نیام برکشیده . (ناظم الاطباء). شمشیر آهیخته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شمشیر برهنه . (مهذب الاسماء).
مصلدلغتنامه دهخدامصلد. [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) شیری که در شیردوشه ٔ چرمین دوشند و دارای کفک و سرشیر نباشد.(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسلط شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. چیرهشدن، غالب شدن، فایق شدن، مستولی شدن، استیلا یافتن، فایق آمدن، سلطه یافتن ۲. اشرافیافتن، ماهر شدن ۳. مشرف شدن
أَمْکَنَ مِنْهُمْفرهنگ واژگان قرآنبر آنان مسلط کرد (امکنه منه معنايش اين است که او را بر فلاني مسلط کرد و قدرت داد )
کاربر مسلطpower userواژههای مصوب فرهنگستانکاربری که بهدلیل استفادة پیوسته و منظم از افزارهای خاص، در بهکارگیری آن بسیار ورزیده شده است