فطرلغتنامه دهخدافطر. [ ف َ ] (ع مص ) آفریدن . || شکافتن . (ترجمان القرآن جرجانی ) (از اقرب الموارد). || دوشیدن ماده شتر و گوسپند را به سبابه و ابهام یا با کنار انگشتان . (از اقرب الموارد). || شتاب کردن در خمیر و از آن نان فطیر پختن . (ناظم الاطباء). || اختراع و ابتدا و انشاء کردن کار را. ||
فطرلغتنامه دهخدافطر. [ ف ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش ضیأآباد شهرستان قزوین ، دارای 226 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات دیمی ، باقلا، ماش و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
فطرلغتنامه دهخدافطر. [ ف ِ ] (ع مص ) گشایش روزه . (منتهی الارب ). روزه گشادن . (فرهنگ فارسی معین ). مقابل صوم . (از اقرب الموارد).- عید فطر ؛ عید روزه گشادن . عید فطر نزد مسلمانان عید پس از روزه ٔ رمضان است . (از اقرب الموارد). جشنی که مسلمانان پس از پایان ماه رمض
فطرلغتنامه دهخدافطر. [ ف ُ ] (ع اِ) نباتی است سفید بشکل نصف تخم مرغ که منکوس باشد و بی برگ و گل و ساقش بسیار کوتاه و جوف او مملو از صفایح ، و مأکول ، او را به فارسی قارچ [ خوانند ] و فطر و کماءة اسم جنس مأکول و غیرمأکول آنند... (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). نوعی ازسماروغ است و این بدترین همه ٔ
فطیرلغتنامه دهخدافطیر. [ ف َ ] (اِخ ) عید یهود و نصرانیان . (یادداشت مؤلف ). از اعیاد یهود. (اقرب الموارد) : گر نبارد فیض باران عنایت بر سرم لابه بر گردون رسانم چون جهود اندر فطیر. سعدی .رجوع به فطیرخواران شود.
فطیرلغتنامه دهخدافطیر. [ ف َ ] (ع اِ) خلاف خمیر یعنی ناخاسته و هرچه زودی و شتابی کرده شود از وقت ادراک آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خمیر برنیامده . (برهان ).- امثال : بی مایه فطیر است ؛ منظور این است که اگر بنیاد چیزی درست نب
یفترلغتنامه دهخدایفتر. [ ی َ ت َ ] (اِ) آب صافی که بوی و رنگ و مزه ٔ آن برگشته باشد. (ناظم الاطباء).
فترلغتنامه دهخدافتر. [ ف ُ ] (ع اِ) بوریای برگ خرما که بر آن آرد بیزند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فطرالغتنامه دهخدافطرا. [ ف َ ] (معرب ، اِ) به لغت یونانی مطلق تخم را گویند. و به عربی بذر خوانند. (برهان ).
فطراسالئینلغتنامه دهخدافطراسالئین . [ف ُ ل ِ ] (معرب ، اِ) کرفس صخری است که کرفس جبلی نامند. (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فطراسالیون شود.
فطراسالیونلغتنامه دهخدافطراسالیون . [ ف ُ ] (معرب ، اِ) بلغت یونانی تخم کرفس باشد چه فطرا به معنی تخم و سالیون کرفس کوهی است و بعضی گویند نوعی از سماروغ است . (آنندراج ) (از برهان ). تخم کرفس رومی . (ترجمه ٔصیدنه ). تخم کرفس کوهی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
فطرتلغتنامه دهخدافطرت . [ ف ِ رَ] (ع اِمص ) آفرینش . (از منتهی الارب ) : در فطرت کاینات به وزیر و مشیر و معاونت و مظاهرت محتاج نگشت . (کلیله و دمنه ). رجوع به فطرة شود. || ابداع و اختراع . || (اِ) صفتی که هر موجود در آغاز خلقتش داراست . (فرهنگ فارسی معین ). خمیره . سرش
فطرسلغتنامه دهخدافطرس . [ ف ُ رُ ] (اِخ ) نام نهری در نزدیکی رمله در سرزمین فلسطین . (از معجم البلدان ).
فطرالغتنامه دهخدافطرا. [ ف َ ] (معرب ، اِ) به لغت یونانی مطلق تخم را گویند. و به عربی بذر خوانند. (برهان ).
فطراسالئینلغتنامه دهخدافطراسالئین . [ف ُ ل ِ ] (معرب ، اِ) کرفس صخری است که کرفس جبلی نامند. (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فطراسالیون شود.
فطراسالیونلغتنامه دهخدافطراسالیون . [ ف ُ ] (معرب ، اِ) بلغت یونانی تخم کرفس باشد چه فطرا به معنی تخم و سالیون کرفس کوهی است و بعضی گویند نوعی از سماروغ است . (آنندراج ) (از برهان ). تخم کرفس رومی . (ترجمه ٔصیدنه ). تخم کرفس کوهی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
فطرت اوللغتنامه دهخدافطرت اول . [ ف ِ رَ ت ِ اَوْ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیدایش ارواح . (غیاث ).
فطرت بروجردیلغتنامه دهخدافطرت بروجردی . [ ف ِ رَ ت ِ ب ُ ج ِ ] (اِخ ) اسمش محمد امین بیک است و در اصفهان تحصیل علوم کرده ، سپس به هند رفته و مدتی بعد دوباره به اصفهان بازگشته است . طبعش به قصیده سرایی میل داشته است و از اوست :خیال دانه ٔ خال تو قید طوطی هندشکنج سنبل زلف تو دام آهوی چین نه
متفطرلغتنامه دهخدامتفطر. [ م ُ ت َ ف َطْ طِ ] (ع ص ) شکافته گردنده و شکافته . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شکافته و چاک و جداشده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تفطر شود.
لیلةالفطرلغتنامه دهخدالیلةالفطر. [ ل َ ل َ تُل ْ ف ِ ] (ع اِ مرکب ) شب عید روزه گشادن . شب عید فطر : بخمسین و بدنح و لیلةالفطربعیدالهیکل و صوم العذارا.خاقانی .
منفطرلغتنامه دهخدامنفطر. [ م ُ ف َ طِ ] (ع ص ) شکافته شونده . (غیاث ). شکافته شونده و شکافته . (آنندراج ). شکافته شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : السماء منفطر به کان وعده مفعولاً. (قرآن 18/73). رجوع به انفطار شود.
مفطرلغتنامه دهخدامفطر. [ م ُ طِ ] (ع ص ) روزه گشاینده . (مهذب الاسماء). افطارکننده . روزه گشاینده . ج ، مفاطیر. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). افطارکننده . ج ، مفاطیر، که برخلاف قیاس است و گویند: قوم مفاطیر. (از اقرب الموارد). || روزه شکن . آنچه روزه را بشکند. امری که روزه
تفطرلغتنامه دهخداتفطر. [ ت َ ف َطْ طُ ] (ع مص ) شکافته شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). شکافته گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || آشکار شدن برگ شاخ درخت . (از اقرب الموارد). || شکافته شدن زمین بهنگام سر برآوردن رستنیها از آن .