عراقلغتنامه دهخدادوال استخوان با گوشت . || آب صافی . || باران بسیار. (منتهی الارب ). || قطر طناب تنها. (از اقرب الموارد). || باقی مانده ٔ گیاه ترش . (منتهی الارب ). بقایای حمض . (از اقرب الموارد). باقی مانده ٔ شور گیاه . (منتهی الارب ). || گرداگرد ناخن . (اقرب الموارد)(منتهی الارب ). || کِفاف گوش . اطراف گوش . (ناظم
عراقلغتنامه دهخداعراق . [ ع ِ ] (ع اِ) نام پرده ای است در موسیقی که به وقت چاشت سرایند. (آنندراج ) : تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان در پرده ٔ عراق و سرزیر و سلمکی . میزانی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).عراقی وار بانگ از چرخ بگذ
عراقلغتنامه دهخداعراق . [ ع ُ ] (ع اِ) استخوان که گوشت آن خورده شده باشد. (اقرب الموارد). استخوان با گوشت . (منتهی الارب ) || آب صافی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || باران بسیار. (از اقرب الموارد).
عراقفرهنگ فارسی عمید۱. سرتاسر کنارۀ نهر یا دریا؛ کرانۀ آب.۲. (موسیقی) گوشهای در دستگاههای ماهور، نوا، و راستپنجگاه، و آواز افشاری از ملحقات دستگاه شور.۳. (موسیقی) [قدیمی] از شعبههای بیستوچهارگانۀ موسیقی ایرانی.
حراقلغتنامه دهخداحراق . [ ح َرْ را ] (ع ص ، اِ) نیک سوزنده . (غیاث ). سوزان . || کشتی که از آن بجانب خصم آتش افشانند : ز آتشی کافتاد از حراق شب شمع در صحرای جان برکرد صبح . خاقانی .|| فتنه انگیز. (ناظم الأطباء).
حراقلغتنامه دهخداحراق . [ ح ِ ] (ع اِ) کسی که فساد نماید در هر چیز. || آنچه نخل را به وی گشن دهند. || (ص ) نار حراق ؛ آتش پاک سوزنده که باقی نگذارد چیزی را. || رمی حراق ؛ رمی سخت . (منتهی الارب ).
حراقلغتنامه دهخداحراق . [ ح ُ ](ع اِ) آب سخت شور. || آتش گیره . || سوخته . || رکوی سوخته و بتشدید راء نیز بکار رفته است . (شرفنامه ٔ منیری ). || سوخته ٔ چقماق . سوخته ٔ چخماق . || اسب بسیار دونده . || کسی که فساد کند در هر چیز. || آنچه به آن نخل را گشن دهند. (منتهی الارب ). || خف . پود. پد. ب
حراقلغتنامه دهخداحراق . [ ح ُرْ را ] (ع اِ) حُراق . آب سخت شور. || سوخته ٔ چقماق . (منتهی الارب ) : بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت بدان صفت که ز نم آهن و زتف حراق . خاقانی . || خف . رکوی سوخته . (فرهنگ اسدی ). سوخته ای که در آتش
حراکلغتنامه دهخداحراک . [ ح َ ] (ع اِ) جنبش . یقال : ما به حراک . (منتهی الارب ). حرکة. حرکت . (مهذب الاسماء).
عراقانلغتنامه دهخداعراقان . [ ع ِ ] (اِخ ) تثنیه ٔ عراق (در حالت رفع). بصره و کوفه . (معجم البلدان ) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
عراقةلغتنامه دهخداعراقة. [ ع ُ ق َ ] (ع اِ) آب صافی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || باران بسیار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
عراقیلغتنامه دهخداعراقی . [ ع ِ ] (اِخ ) ابن منصوربن مسلم فقیه شافعی . کنیت او ابواسحاق مصری است . مولد و منشاء و مدفن او مصر بود. به بغداد سکونت گزید. از فضلای فقهاء شافعی است . شرحی بر کتاب مهذب شیخ ابواسحاق شیرازی نوشته و در بغداد به مصری معروف گشته است و پس از مراجعت به مصر او را عراقی گفت
عراقیلغتنامه دهخداعراقی . [ ع ِ ] (اِخ ) ابوالحسن ، یکی از دبیران سلطان مسعود غزنوی و از ملازمان وی بود. تولد وی بدرستی معلوم نیست . وفات وی به سال 492 روز دوشنبه ششم شعبان میباشد.مدفن وی مشهدالرضا است . در تاریخ بیهقی آمده است : که گفتند زنان او را دارو دادند
عراقانلغتنامه دهخداعراقان . [ ع ِ ] (اِخ ) تثنیه ٔ عراق (در حالت رفع). بصره و کوفه . (معجم البلدان ) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
عراقی قادلولغتنامه دهخداعراقی قادلو. [ ع َ ] (اِخ ) تیره ای از ایلات خمسه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 78).
عراق عجملغتنامه دهخداعراق عجم . [ ع ِ ق ِ ع َ ج َ ] (اِخ ) ایالت جبال را در قرون وسطی غالب اوقات عراق عجم نامیده اند تا با عراق عرب اشتباه نشود. ایالات جبال (عراق عجم ) شهرهای بزرگی داشت از قبیل کرمانشاه ، همدان و در شمال خاوری آن ری و در جنوب خاوری اصفهان بود. از جمله رودهای این ایالات رود کارون
ابوبکربن عراقلغتنامه دهخداابوبکربن عراق . [ اَ بو ب َ رِ ن ِ ع ِ ] (اِخ ) شاعری از مردم حلب . وفات او در حدود سنه ٔ 1120 هَ . ق . بوده است .
مهدالعراقلغتنامه دهخدامهدالعراق . [م َ دُل ْ ع ِ ] (اِخ ) لقب جوهر (گوهر) خاتون یا گوهر ملک دختر ملکشاه . (از اخبارالدولة السلجوقیه ص 16).
آل عراقلغتنامه دهخداآل عراق . [ ل ِ ع ِ ] (اِخ ) نام سلسله ای از ملوک پیش از اسلام خوارزم .و این سلسله نسب خود بکیخسرو می پیوسته اند و تا زمان سامانیان شبه قدرت و نفوذی در خوارزم داشته اند. آخرین آنان ابوعبداﷲ محمدبن احمدبن محمدبن عراق است که ابوریحان از او به شهید تعبیر می کند. و پدر او احمد،تق
استعراقلغتنامه دهخدااستعراق . [ اِت ِ ] (ع مص ) پیش آمدن حرارت را برای عرق کردن . پیش آمدن حرارت را جهت خوی کردن . (منتهی الارب ). || رها کردن درخت بیخ را در زمین . (منتهی الارب ).