صقردیکشنری عربی به فارسیقوش , شاهين , باز , توپ قديمي , بابازشکار کردن , دوره گردي کردن , طوافي کردن , جار زدن و جنس فروختن , فروختن
صقرلغتنامه دهخداصقر. [ ص َ ] (اِخ ) قاره ای است به مروت از زمین یمامة مربنی نمیر را. (معجم البلدان ). و بدانجا قاره ٔ دیگری است که آن را نیز صقر گویند. راعی نمیری گفته است :جعلن اریطا بالیمین و رمله و زات لغاط بالشمال و خانقه و صادفن بالصقرین صوب سحابةتضمنها جنبا غدیر و خافقه
صقرلغتنامه دهخداصقر. [ ص َ ] (ع اِ) چرغ . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ). چرخ . || هر مرغ شکاری از باز و شاهین و جز آن . ج ، اَصقُر، صُقور، صُقورَة، صِقار، صِقارَه ، صُقر. (منتهی الارب ). هر مرغی که شکار کند. (غیاث اللغات ). باز. ابوشجاع . ابوالاصبع. ابوالمنهال . ابوالجراء. ابو
صقرلغتنامه دهخداصقر. [ ص َ ] (ع مص ) زدن کسی را به چوب دستی . || شکستن سنگ را به تبر بزرگ . (منتهی الارب ). سنگ را به میتین زدن . (تاج المصادر بیهقی ). || افروختن آتش را. || زدن کسی را بر زمین . || لعن کردن کسی را که مستحق لعنت نباشد. || سخت شدن ترشی شیر. || سخت نرم تابش آفتاب . (منتهی الارب
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش َ ] (اِخ ) جزیره ای است به اندلس .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). نام جزیره ای است در مشرق اندلس که از باصفاترین نقاط جهان است و کثرت آب و انبوه درختان آنجا را هیچ جا ندارد. (از معجم البلدان ). و رجوع به حلل السندسیة ص 76</span
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش َ ] (ع اِ) کار مهم و دلچسب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || مقصود. ج ، شُقور. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش َ ق َ ] (ع مص ) سرخ و سپید شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش ِ ] (اِخ ) شقرا. نام رودی به اسپانیا که شهر لارده بر ساحل آن است . (دمشقی ) (یادداشت مؤلف ).
صقرةلغتنامه دهخداصقرة. [ ص َ رَ ] (ع اِمص ) سخت نرم تابش آفتاب . (منتهی الارب ). تبش آفتاب و سختی آن . (مهذب الاسماء). || (مص ) گرمای آفتاب در کسی اثر کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
صقرةلغتنامه دهخداصقرة. [ ص َ ق َ رَ ] (ع اِ) آب باقی مانده در حوض که شاشیده باشند در آن سگان و روباهان . (منتهی الارب ).
صقرةلغتنامه دهخداصقرة. [ ص َ رَ ] (ع اِمص ) سخت نرم تابش آفتاب . (منتهی الارب ). تبش آفتاب و سختی آن . (مهذب الاسماء). || (مص ) گرمای آفتاب در کسی اثر کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
صقرةلغتنامه دهخداصقرة. [ ص َ ق َ رَ ] (ع اِ) آب باقی مانده در حوض که شاشیده باشند در آن سگان و روباهان . (منتهی الارب ).
صقر قریشلغتنامه دهخداصقر قریش . [ ص َ رَ ق ُ رَ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن معاویةبن حدیج کندی تُجیبی قاضی مصر و از علمای بزرگ آنجاست . قضاوت و خلافت سلطان برای وی فراهم گشت و در حدیث ثقه بود. به سال 95 هَ . ق . درگذشت . (الاعلام زرکلی ص 512
مصقرلغتنامه دهخدامصقر. [ م ُ ص َق ْ ق َ ] (ع ص ) رطب ترنهاده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رطب که بر آن شیره ٔ خرما ریزند تا تر و تازه بماند. (ناظم الاطباء). خرمایی که در دوشاب بنهند تا پرشیره شود. (بحر الجواهر).
اصقرلغتنامه دهخدااصقر. [ اَ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ صَقر. (منتهی الارب ) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به صقر شود.
اصقرلغتنامه دهخدااصقر. [ اَق َ ] (ع ن تف ) بسیاردوشاب تر: هذا التمر اصقر؛ ای اکثر صقراً. (منتهی الارب ). هذا التمر اصقر من ذاک ؛ ای اکثر صقراً، ای عسلاً. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
ابوالصقرلغتنامه دهخداابوالصقر. [ اَ بُص ْ ص َ ] (اِخ ) الکلابی . یکی از فصحای عرب است . (ابن الندیم ).
ابوالصقرلغتنامه دهخداابوالصقر. [ اَ بُص ْ ص َ ] (اِخ ) احمدبن فضل بن شبابه ساسی دویر. رجوع به احمد... شود.