بغاثلغتنامه دهخدابغاث . [ ب ُ / ب ِ / ب َ ] (ع اِ) مرغی است بطی ٔالطیران تیره رنگ . بغاثه ، یکی . ج ، بِغثان و منه المثل : ان البغاث بارضنا یستنسر؛ یعنی هر کس همسایه ٔ ما شد معزز گردید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). آن مرغ ک
بغاثفرهنگ فارسی معین(بُ یا بَ یا بِ) [ ع . ] ( اِ.) مرغی با رنگ تیره کوچکتر از کرکس که به کُندی حرکت می کند.
بغایتلغتنامه دهخدابغایت .[ ب ِ ی َ ] (ق مرکب ) بنهایت و بسیار و بی اندازه . (ناظم الاطباء). بسیار. کاملاً. تا آخرین درجه . بنهایت : گفت بره چون است ، گفتم بغایت فربه . (تاریخ بیهقی ). و بگویم که ایشان شعر را بغایت نیکو نگفتندی .(تاریخ بیهقی ). فرزندان پند پدر و موعظت او
بغاتفرهنگ فارسی معین(بُ) [ ع . بغاة ] (ص .) جِ باغی .1 - سرکشان ، ناف رمانان . 2 - کسانی از پیروان اسلام که ضد معصومین قیام نمایند، مانند خوارج .
بغاثهلغتنامه دهخدابغاثه . [ ب ُ / ب َ / ب ِ ث َ ] (ع اِ) یکی بغاث . (منتهی الارب ). نر و ماده هر دو را گویند. (ناظم الاطباء).
صقورلغتنامه دهخداصقور. [ ص ُ ] (ع اِ) ج ِ صَقر است . (منتهی الارب ) : صاحب اترار چون دید و دانست که بغاث الطیور را با مخالب صقور تبانچه زدن محال است . (جهانگشای جوینی ). و حریص بر صیدفهود و صقور. (جهانگشای جوینی ). رجوع به صقر شود.
مخالبلغتنامه دهخدامخالب . [ م َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ مِخلَب : مبارزی است ردا کرده سیمگون زرهی مبارزی است سلاحش مخالب و چنگال . فرخی .چون دید و دانست که بغاث الطیور را با مخالب صقور تپانچه زدن محال است . (جهانگشای جوینی ). رجوع به مخلب ش
خاربنلغتنامه دهخداخاربن . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) بته ٔ خار. ج ، خاربنان : ور خاربنی بیند در دشت بترسدگوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست . فرخی .کبکان بی آزار که در کوه بلندندبی قهقهه یکبار ندیدم که بخندندجز خاربنان جایگه خود نپسند
مرغانلغتنامه دهخدامرغان . [ م ُ ] (اِ) ج ِ مرغ . پرندگان . طیور. رجوع به مرغ شود: ابالة، ابیل ؛ گله ٔ مرغان . (دهار). بغاث ؛ مرغان خرد وضعیف که شکار نکنند. خشاش ؛ مرغان خرد. (دهار). غَیف ؛ گروه مرغان . (منتهی الارب ). قَواطع؛ مرغان که از بلادگرمسیر به سردسیر روند یا برعکس آن . (منتهی الارب ).<
بغاثهلغتنامه دهخدابغاثه . [ ب ُ / ب َ / ب ِ ث َ ] (ع اِ) یکی بغاث . (منتهی الارب ). نر و ماده هر دو را گویند. (ناظم الاطباء).