بدمستیلغتنامه دهخدابدمستی . [ ب َ م َ ] (حامص مرکب ) عربده و هرزه گویی و بدخویی هنگام مستی و شهوت پرستی . (ناظم الاطباء) : اندر ایشان تافته هستی تواز نفاق و ظلم و بدمستی تو. مولوی .بیا در زمره ٔ رندان به بی باکی و می درکش که بدمس
بدمستلغتنامه دهخدابدمست . [ ب َ م َ ] (ص مرکب )معربد و کسی که در هنگام مستی هرزه گویی کند و سرکشی نماید و شهوت پرستی کند. (ناظم الاطباء) : لب می رنگش بی چاشنیی مست کن است چشم بدمستش بی عربده مردم فکن است . سیدحسن غزنوی .کسی را که بد
بدمستفرهنگ فارسی معین( ~. مَ) (ص مر.) کسی که در مستی عربده کشد و شرارت کند، آن که پس از مست شدن هرزه گویی کند.
عربده جوییفرهنگ فارسی معین( ~ .) [ ع - فا. ] (حامص .) 1 - داد و فریاد و جار و جنجال راه انداختن . 2 - بدخویی ، بدمستی .