اطباقلغتنامه دهخدااطباق . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ طَبَق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 67) (متن اللغة). ج ِ طَبَق ، تاه هر چیزی و پوشش آن . (آنندراج ). تاه ها. طبقها. رجوع به طَبَق شود : و اطباق طاق رواق آن
اطباقلغتنامه دهخدااطباق . [ اِ ] (ع مص ) اجماع کردن بر کاری و فرازآمدن بر آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اتفاق کردن . (تاج المصادر بیهقی ). اطباق قوم بر امر؛ اجماع کردن آنان . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اطباق چیزی ؛ پوشانیدن آن را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از
اطباقفرهنگ فارسی عمید۱. پوشاندن.۲. تا کردن؛ بر هم نهادن.۳. اجماع کردن بر کاری؛ گرد آمدن و همرٲی شدن گروهی برای کاری.
اطباقفرهنگ فارسی معین(اَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جِ طَبَق . 1 - خوان ها، خوانچه ها. 2 - جِ طبقه ؛ مرتبه ها.
اتابکلغتنامه دهخدااتابک . [ اَ ب َ ] (اِخ )ابن شمس الدین محمد صاحبدیوان که به سال 683 هَ . ق .با سه برادر خود یحیی و فرج اﷲ و محمود به امر ارغون خان کشته شد. رجوع به تاریخ مغول صص 233 و 235 شو
اتابیکلغتنامه دهخدااتابیک . [ اَ ب َ / ب ِ ] (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) بمعنی اتابک : ملک رفته و اتابیک خفته . (عقدالعلی ).
اتابکلغتنامه دهخدااتابک . [ اَ ب َ ] (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) مرکب از دو کلمه ٔ ترکی اتا بمعنی پدر و بک شاید مخفف بیوک بمعنی بزرگ یا پدر بزرگ . || لالا و مؤدب و مربی کودک ، بالخاصه شاهزادگان . || وزیر بزرگ . || پادشاه . || اتالیق ، یعنی پدرخوانده : با یتیمی چو مص
حرازةلغتنامه دهخداحرازة. [ ح َ زَ ] (اِخ )قریه ای است که بنی حراز از حمیر در آن زندگی میکردند، و اطباق حرازیة بدان منسوب است . (معجم البلدان ).
حرف مطبقلغتنامه دهخداحرف مطبق . [ ح َ ف ِ م ُ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در مقابل حرف منفتح . و آنها چهار حرفند: ص . ض . ط. ظ. که هنگام تلفظ آنها حنک (کام ) زبان را مانند طبقی در خودفراگیرد. سیبویه گفته است : اگر اطباق در «ص » نباشد «س » خواهد بود و اگر در «ظ» نباشد «ذ» خواهد بود و اگر در «ط»
خسرو اخترانلغتنامه دهخداخسرو اختران .[ خ ُ رَ / رُ وِ اَ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب است . (از ناظم الاطباء) : آثارانوار خسرو اختران بر صحایف اطباق آسمان چون ذنب سرخان و دسته های ریحان پدید آمد. (سندبادنامه ص <span class="hl
بزم آراستنلغتنامه دهخدابزم آراستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) مجلس عیش برپا ساختن : صد بزم بیارائی هر جا که تو بنشینی صد شهر بیاشوبی هر جا که تو برخیزی . خاقانی .اسباب طرب جمع کن و بزم بیارای اطباق سموات چه گسترده و چه طی .<p class=
عنکبوتیلغتنامه دهخداعنکبوتی . [ ع َ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به عنکبوت . رجوع به عنکبوت شود. || (اِ)صفحه ای باشد مشبک بر اسطرلاب . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). رجوع به عنکبوت اسطرلاب و اسطرلاب شود. || عنکبوتیه ٔ چشم ، که از طبقات چشم است : مانند عنکبوت سطرلاب رخنه شداط
ذات الاطباقلغتنامه دهخداذات الاطباق . [ تُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) قسمتی از احشاء گوسفند و امثال آن که با شکمبه است و آن را قبه نیز نامند و فارسی زبانان آن را هزارخانه گویند و در تداول عوام نام آن توپی است و ابن الاثیر در المرصع گوید: هی التی تکون مع الکرش و هی القبّة. رمّانة. توپی . قطنه . هزارلا.