غسانلغتنامه دهخداغسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن ابان یمامی ، مکنی به ابوروح . احمدبن محمدبن عمربن یونس یمامی از وی حدیثی نقل کرده است . (از لسان المیزان ج 4 ص 418).
غسانلغتنامه دهخداغسان . [ غ ُ ] (ع اِ) اقصی القلب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غُسان یا غَسّان (به ضبط لسان العرب )، ته دل ، گویند: «لقد علمت ان ذلک من غسان قلبک »؛ ای من اقصی ن
غسانلغتنامه دهخداغسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن فضل بن زید. ابوحامد اشعری از وی حدیثی نقل کرده است . رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 و عیون الاخبار ج 3 ص 52 شود.
غسانلغتنامه دهخداغسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن محمدبن غسان بن موسی عکلی ، مکنی به ابوعلی . او از اسحاق بن جمیل حدیث کند. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 شود.
غسان آبادلغتنامه دهخداغسان آباد. [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) از دیه های ساوه از رستاق ورّه . (تاریخ قم صص 119 - 140).
غسانیلغتنامه دهخداغسانی . [ غ َس ْسا ] (اِخ ) طاهر. او در زمان طفولیت شاپور بر ایران لشکر کشید و تیسفون تختگاه ساسانیان را غارت کرد و شاپور چون به حد مردی رسید به جنگ وی رفت و او
غسانیلغتنامه دهخداغسانی . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابراهیم بن طلحة بن ابراهیم بن محمدبن غسان بصری حافظ غسانی . اومنسوب به جد اعلای خود از اهل بصره است ، و حافظ و بسیارحدیث بود. از اب
غسانیلغتنامه دهخداغسانی . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) احمدبن علی بن ابراهیم بن غسانی ، مکنی به ابوالحسین .رجوع به ابن زبیر ابوالحسین و به قاموس الاعلام شود.