غیسلغتنامه دهخداغیس . (ع ص ، اِ) ج ِ غَیساء، بمعنی زلف انبوه . یقال : لمم غیس . (از اقرب الموارد). صاحب منتهی الارب آرد: لمم غیس ؛ زلف انبوه بسیار درهم پیچیده ٔ خوش - انتهی .
غیسلغتنامه دهخداغیس . [ غ َ ] (ع اِ) بمعنی غیص یعنی گل و لای . (دزی ج 2 ص 234). رجوع به غیص و غوص شود .
غیسیلغتنامه دهخداغیسی .[ غ َ ] (اِ) زردآلوی شیرین هسته که خشک آن را تنها یا در خورش میخورند. این کلمه را بقاف نوشتن غلط مشهور است چه احتمال اینکه منسوب به قیس نام عرب باشد بسیار
غیسیدنلغتنامه دهخداغیسیدن . [ دَ ] (مص ) غش کردن . ضعف کردن . افتادن و سست شدن . (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 187 ب ) (استینگاس ).
غیسانیلغتنامه دهخداغیسانی . [ غ َ نی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به غیسان . خوبروی خوش قامت گویی سرو سهی است در حسن قامت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زیبارویی که در خوشی قامت بسان شاخه
غیستیلغتنامه دهخداغیستی . [ س َ تا] (اِخ ) از قرای بخاراست . (انجمن آرا) (آنندراج ). درانساب سمعانی غیشتی آمده است . رجوع به غیشتی شود.
غیسهلغتنامه دهخداغیسه . [ س َ / س ِ ] (ص ) غش کرده . دچار ضعف شده . (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 188 الف ). رجوع به غیسیدن شود.