transportدیکشنری انگلیسی به فارسیحمل و نقل، ترابری، حامل، وسیله نقلیه، بارکش، حمل کردن، ترابری کردن، بردن، نقل و انتقال دادن، از خود بیخود شدن، از جا در رفتن
ترابُرد 1transportواژههای مصوب فرهنگستانجابهجایی مواد در سامانههای زیستی از خلال غشا، بهویژه غشای یاخته
حملونقل رابطconnecting transportواژههای مصوب فرهنگستانجابهجا کردن مسافران از نقطهای به نقطۀ دیگر برای برقراری ارتباط میان دو وسیلۀ نقلیۀ غالباً متفاوت
درجههای حملونقلclasses of transportواژههای مصوب فرهنگستانردههای مختلف در سامانههای حملونقل ازلحاظ راحتی و کیفیت ارائۀ خدمات و قیمت