taskدیکشنری انگلیسی به فارسیوظیفه، کار، تکلیف، امر مهم، تمرین، زیاد خسته کردن، بکاری گماشتن، تهمت زدن، تحمیل کردن
وظیفهtaskواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای از دستورالعملها که سامانۀ عامل، آنها را بهعنوان یک واحد کاری اجرا میکند
سازمان رزمیtask organizationواژههای مصوب فرهنگستانتشکیلاتی در نیروی دریایی که در آن وظایف مشخصی به فرماندهان محول میشود
عنصر رزمیtask elementواژههای مصوب فرهنگستانفردی از یگان رزمی که فرمانده یگان رزمی یا مقام بالاتر او را هدایت میکند
گروه رزمیtask groupواژههای مصوب فرهنگستاندر نیروی دریایی، بخشی از نیروی رزمی که فرمانده نیرو یا مقامی بالاتر آن را سازماندهی و هدایت میکند
ناوگان رزمیtask fleetواژههای مصوب فرهنگستانواحدی شامل تعدادی یگان شناور و پروازی برای انجام یک مأموریت خاص که ممکن است استمرار داشته باشد