stoppingدیکشنری انگلیسی به فارسیمتوقف کردن، متوقف ساختن، ایستادن، توقف کردن، پر کردن، خوابیدن، مانع شدن، تعطیل کردن، ایستادگی کردن، موقوف کردن، مسدود ساختن، ایستاندن، از کار افتادن، نگاه داشتن
شیپورهگیریstopping 2, hand stoppingواژههای مصوب فرهنگستانتولید نتهای مقید (stopped notes) در هورن یا ترومپت
فاصلۀ ایمن توقفstopping sight distanceواژههای مصوب فرهنگستانفاصلۀ مورد نیاز راننده برای متوقف کردن ایمن وسیلۀ نقلیه با توجه به شرایطی مانند شیب و روسازی راه و سرعت وسیلۀ نقلیه
قاعدۀ توقفstopping ruleواژههای مصوب فرهنگستانشیوهای در نمونهگیری دنبالهای برای تقسیم فضای نمونهای به دو ناحیه