سمدلغتنامه دهخداسمد. [ س َ ] (ع ق ) همیشه ، یقال : هولک سمداً؛ ای سرمداً. (منتهی الارب ) (از آنندراج ).
سمدلغتنامه دهخداسمد. [ س ِ م ِ ] (اِ) سمیذ : نانک کشکینت روانیست نیزنان سمد خواهی گرده ٔ کلان . رودکی .رجوع به سمید، برغل و سمذ شود.
سمدورلغتنامه دهخداسمدور. [ س ُ ] (ع اِ) پادشاه بدان جهت که بینایی از نظر بسوی آن کوتاهی میکند و خیره میشود و متحیر میگردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پادشاه ، گویا بدان جهت ب
اسپ سمدهلغتنامه دهخدااسپ سمده . [ اَ س ُ دِ ] (اِخ ) موضعی در خیرودکنار از نواحی کجور مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 109 بخش انگلیسی ).
لون سمدرلغتنامه دهخدالون سمدر. [ ل َ وَ ن َ س َ م َ دَ ] (اِخ ) لون . نام مسموع از السنه ٔ هند که بر یکی از دریاهای ششگانه اطلاق شده . و رجوع به لَوَن شود. (ماللهند بیرونی ص 117).