planدیکشنری انگلیسی به فارسیطرح، برنامه، نقشه، تدبیر، خیال، اندیشه، طرح کردن، طرح دادن، طرح ریزی کردن، طرح ریختن، نقشه کشیدن، طراحی کردن، ترتیب کارها را معین کردن
طرح 2plan 1واژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای از اقدامات که برای انجام کاری مشخص در نظر گرفته میشود متـ . برنامه ۲
نشانگر موقعیت راداریplan-position indicator, PPIواژههای مصوب فرهنگستاننوعی نشانگر رادار که در آن پژواکهای هدف موقعیت لحظهبهلحظۀ آن را بهصورت نقطههای روشن بر نقشۀ دایرهای یا بادبرنی منطقۀ تحت پویش آشکار میکند