حافیلغتنامه دهخداحافی . (اِخ ) بشر حافی . رجوع به بشر شود : بشر حافی را مبشر شد ادب سر نهاد اندر بیابان طلب ...مولوی .
حافیلغتنامه دهخداحافی . (ع ص ) نعت فاعلی از حَفی ً و حِفْوةً. برهنه پای . (منتهی الارب ). پابرهنه . (منتهی الارب ) : التزام کرد عورات را سافرات الوجوه ، و رجال را حافیات الارجل
جحافیلغتنامه دهخداجحافی . [ ج َح ْ حا ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲبن محمدبن ابی الوزیر التاجر، مکنی به ابوعبدالرحمان . از ابوحاتم رازی حدیث شنید و ابوعبداﷲ الحاکم از او حدیث استماع کرد.
جحافیلغتنامه دهخداجحافی . [ ج َح ْ حا ] (ص نسبی ) منسوب است به جحاف که محله ای است به نیشابور. (از الانساب سمعانی ).
وحافیلغتنامه دهخداوحافی . [ وَ فا ] (ع اِ) ج ِ وحفاء. زمین که در آن سنگهای سیاه بوده باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
حافی حمیریلغتنامه دهخداحافی حمیری . [ ی ِ ح ِم ْ ی َ ] (اِخ ) ابن قضاعة، از بنی حمیر. جدی جاهلی است . از فرزندان او بنوجرم و بنوبلی و بنومهره و بنوخالد و بنوجشم معروفند. رجوع به سبائک