حبرلغتنامه دهخداحبر. [ ح ِ ] (ع اِ) زگاب . سیاهی . دوده . دوده ٔ مرکب . مرکب . مداد. نقس . زگالاب . سیاهی دوات : بر پر الفی کشید نتوانست از بی قلمی و یا ز بی حبری . منوچهری .آن
حبرلغتنامه دهخداحبر. [ ] (اِ) قسمی جامه . نوعی نسیج . برد یمانی موجدار. (فرهنگ البسه ٔ نظام قاری ) : نرمدست و قطنی و خارا و حبربرد و ابیاری و مخفی آشکار. نظام قاری (دیوان ص 27)
حبرلغتنامه دهخداحبر. [ ح َ ] (ع اِ) دانشمند یهود. (بیان الادیان ). عالم یهود. (مفاتیح العلوم ). دانشمند یهود و جزایشان . (السامی فی الاسامی ). عالم جهودان . (منتهی الارب ) (ترج
حبرلغتنامه دهخداحبر. [ ح َ ] (ع مص ) حَبْرة. حُبور. شاد شدن . شادمانی . شاد کردن . شادمانه کردن . (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی ). آراستن سخن و جامه و جز آن . || نیکو کر
حبرجلغتنامه دهخداحبرج . [ ح ُ رُ ] (ع اِ) نوعی مرغابی . (منتهی الارب ). || بعضی گفته اند چرز نر. ج ، حبارج ، حباریج . ابن بیطار گوید: مرغی است در مصر معروف . و بالسی گوید: گوشت
حبروکلغتنامه دهخداحبروک . [ ] (اِخ ) و در این حال [ سال 543 هَ . ق . ] بهرامشاه غزنوی فتح نامه ٔ جنگ غوریان و حبروک سام و سرسوری شهزاده ٔ غور بسلطان سنجر فرستاد. (تاریخ گزیده ص 4
حبرونلغتنامه دهخداحبرون . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از فلسطین که ابراهیم خلیل (ع ) بدانجا مدفون است ، و بیشتر آنجا را خلیل نامند، و گاهی حَبری ̍ گویند. از کعب حبر روایت است که گفت :