حزامدیکشنری عربی به فارسیکمربند , تسمه , بندچرمي , شلا ق زدن , بستن , محاصره ردن , باشدت حرکت يا عمل کردن
حزاملغتنامه دهخداحزام . [ ح ِ ] (اِخ ) صحابی است . پسرش حکیم از وی روایت دارد. (الاصابة قسم 1 ج 2 ص 6). و محتمل است همان حزام بن خویلد باشد.
حزاملغتنامه دهخداحزام . [ ح ِ ] (اِخ ) طائی . بیهقی او را در عداد شیوخ ابراهیم نخعی که مجهول هستند برشمرد. عسقلانی گوید: گمان برم که خزام با خاء و زای معجمتین باشد. (لسان المیزا
حزاملغتنامه دهخداحزام . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن هشام بن حبیش بن خالدبن اشقر خزاعی قدیدی از اهل رقم است که بادیه ای به حجاز بود. از پدر، از جدش روایت دارد. با پدرش بنزد عمر عبدالعزیز
حزامونلغتنامه دهخداحزامون . [ح َزْ زا ] (اِخ ) محله ای وسیع به جانب شرقی واسطه و بدانجا بعض وقایع تاریخی بوده است . و آن منسوب به ساکنین آنجاست که حزام امتعه و باربران و باربندان
حزامةلغتنامه دهخداحزامة. [ ح َ م َ ] (ع مص ) حَزم . حُزومت . هوشیاری . (دهار). هشیار شدن . (تاج المصادربیهقی ). هوشیار و آگاه شدن در کار. (منتهی الارب ).
حزامیلغتنامه دهخداحزامی . [ ح ِ ] (اِخ ) ضحاک بن عثمان محدث ، و از فرزندان حکیم بن حزام است و گویند او فرزند عثمان بن عبداﷲبن حزام است . (سمعانی ).
حزامیلغتنامه دهخداحزامی . [ ح ِ ] (اِخ ) عبدبن کاسب مکنی به ابومحمد. از بخلاء معروف است که داستانهائی از وی در البخلاء جاحظ آمده است . وی کاتب مونس و کاتب داودبن داود بوده . جاحظ
حزامیلغتنامه دهخداحزامی . [ ح ِ ] (اِخ ) کوفی . عیسی بن مغیرة تمیمی . مکنی به ابوسهل محدث است . (سمعانی ).