حشملغتنامه دهخداحشم . [ ح َ ] (ع مص ) معرب از خشم فارسی . بخشم آوردن .تشویر دادن . (تاج المصادر بیهقی ). خجل کردن و تشویردادن کسی را. خجل کردن . || شنوانیدن او را مکروه . (اقرب
حشملغتنامه دهخداحشم . [ ح َ ش َ ] (اِخ ) هندی شاعر فارسی زبان و نامش حسن است و دیوانش در کتابخانه ٔ مجلس شواری ملی موجود است . (فهرست ج 3 ص 246) (ذریعه ج 9 ص 256).
حشمفرهنگ مترادف و متضاد۱. غنم، چهارپا، دواب ۲. موکب، ۳. نعمت ۴. مال، مالومنال ۵. چاکران، خدمتکاران ۶. خویشان، اقوام، وابستگان ≠ بیگانگان، غریبه
جحشملغتنامه دهخداجحشم . [ ج َ ش َ ] (ع ص ، اِ) شتر تهیگاه برآمده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). البعیر المنتفح الجنبین . (ذیل اقرب الموارد).
حشمونهلغتنامه دهخداحشمونه . [ ح َ ن َ ] (اِخ ) یکی از منازل بنی اسرائیل است که در نزدیکی کوه هور بود. سفر اعداد ج 33 ص 29. (قاموس کتاب مقدس ). رجوع به حشمون شود.
حشم دارلغتنامه دهخداحشم دار. [ ح َ ش َ ] (نف مرکب ) آن کس که عده ٔ لشکری غیر منتظم در اختیار او باشد : سلطان بخط خویش ملطفه ای نبشت و نام یکی از حشم داران ببرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب