خرستانلغتنامه دهخداخرستان . [ خ ُ رِ ] (اِ) خرماستان . نخلستان . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 399).
خرستانلغتنامه دهخداخرستان . [ خ ُ رِ ] (اِ) گنجه . قفسه ای که در آن ظروف و امثال آن می نهند. بوفه (در نزد فرنگان ). خرستانه . (از دزی ج 1ص 362): فخافت منه المراءة ان یراه عندها...
خرسانةدیکشنری عربی به فارسیسفت کردن , باشفته اندودن يا ساختن , بهم پيوستن , ساروج کردن , واقعي , بهم چسبيده , سفت , بتون , ساروج شني , اسم ذات
خارستانلغتنامه دهخداخارستان . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) کنایه از عالم (از قبیل ) گلستان . (آنندراج ). جای پرخار. دیولاخ ، جائی دشوار بود. (لغت فرس اسدی ). زمین پرخار. خارسان . خلنگ زا