خرزلغتنامه دهخداخرز. [ خ َ ] (ع مص ) دوختن درز موزه و جز آن . (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ) (از تاج المصادر بیهقی ) : برای آنکه خرازان گه خرزکنند از سبلت
خرزلغتنامه دهخداخرز. [ خ َ رَ ] (اِخ ) نام شهر و مدینه ای است . (از شرفنامه ٔ منیری ) (از برهان قاطع). در حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین آمده است : این کلمه در حدود العالم و معجم ال
خرزلغتنامه دهخداخرز. [ خ َ رَ ] (ع اِ) مهره . (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ).- خرزالظهر ؛ مهره ٔ پشت . (منتهی الارب ). || اسباب خرده فروشی را گویند از مهره
خرزوواژهنامه آزادحرف خ به ضمه و ربه سکون می باشد ودر لهجه محلی یعنی کسی که از نظر عقلی کامل نبوده و از نظر رفتاری دارای رفتار منظم نیست به پسر خاله گفته می شود.