خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ ] (ع مص ) لازم گرفتن شیر خانه رایا بیشه ٔ خود را. (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || استتار کردن . در پرده گذاردن . (از معجم الوسی
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ دَ ] (ع ص ، اِ) شب تاریک . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || سختی گرما و سرما. (منتهی الارب ). || باران . (منتهی الارب ) (از متن الل
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ دَ ] (ع مص ) سست گردیدن عضو و بخواب رفتن آن . (از منتهی الارب ). یقال : خدر العضو خدراً. (منتهی الارب ). سست شدن اندامها و در خواب شدن . (تاج المصادر
خدرجکلغتنامه دهخداخدرجک . (اِخ ) قریه ای است در بیست ویک هزاروپانصدگزی شمال شرقی خنک علاقه ٔ شیوه حکومت اعلی بدخشان افغانستان با مختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی 71 درجه و یک دقیقه
خدرکلغتنامه دهخداخدرک . [ خ َ رَ ] (اِ) جِرِقّه . جِریغِّه . ضرام . (یادداشت بخط مؤلف ). سوختگی و افروختگی زغال . (ناظم الاطباء). جَمرَة. ذَکوَ خدرک شعله زن . جَذوَه ؛ خدرک آتش
خدرولغتنامه دهخداخدرو. (اِخ ) قریه ای است به فاصله ٔچهل وشش هزارگزی شمال قلعه ٔ سرکاری معروف متصل به دریای سرخ آب علاقه ٔ حکومت درجه دو ارغستان ولایت قندهار افغانستان بمختصات جغ
جخدرلغتنامه دهخداجخدر. [ ج َ دَ ] (ع ص ) ستبر. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ذیل اقرب الموارد). جُخادِر. جَخدَری ّ. (از منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد) (آنندراج ). رجوع به این
خدر شدنلغتنامه دهخداخدر شدن . [ خ َ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب )باطل شدن موقت حس لمس اندامی زنده ، کرخت شدن . خواب رفتن . سِر شدن . کَرِخ شدن . (یادداشت به خط مؤلف ).