درزیلغتنامه دهخدادرزی . [ دَ رَ / دُ ] (ص نسبی ) منسوب به طایفه ٔ دروز که از اهالی شامات بوده اند. (ناظم الاطباء). واحد دروز، که طایفه ای هستند باطنی مذهب و دارای معتقدات سری .
درزیلغتنامه دهخدادرزی . [ دُ / دَ ] (اِخ ) محمدبن اسماعیل درزی ، مکنی به ابوعبداﷲ. از صاحبان دعوت برای تألیه و پرستش الحاکم بأمراﷲ عبیدی فاطمی . نسبت طایفه ٔ درزیه به اوست . گ
درزیلغتنامه دهخدادرزی . [ دَ ] (ص ، اِ) خیاط. (آنندراج ). کسی که خیاطی می کند و جامه می دوزد. (ناظم الاطباء). خیاط. (تاج العروس ). جامه دوز و آن فارسی است و عرب از فارسی گرفته ا
درزیولغتنامه دهخدادرزیو. [ دَ وْ ](اِخ ) قریه ای بوده است در سه فرسخی سمرقند. و نسبت آن درزیونی شود با افزودن نون . (از معجم البلدان ).
گودرزیلغتنامه دهخداگودرزی . [ دَ ] (اِخ ) (چال ...) نام منطقه ای است در جنوب غربی بروجرد مشتمل بر چند دهکده .
گودرزیلغتنامه دهخداگودرزی . [ دَ ] (اِخ ) هشت فرسخ میانه ٔ جنوب و مشرق گله دار است . (فارسنامه ٔ ناصری ).