دلانلغتنامه دهخدادلان . [ دِل ْ لا ] (اِخ ) از نامهای اجدادی است و منسوب به آن دلانی شود. (از الانساب سمعانی ).
دلانلغتنامه دهخدادلان . [ دُ] (اِخ ) قریه ای است در نزدیکی دینار از سرزمین یمن .گویند زنان این ده زیباترین زنان یمن می باشند و اهل فسق و فجورند و همه جا میروند. (از معجم البلدان
جدلانلغتنامه دهخداجدلان . [ ج َ ] (ع اِ) راه . || سوی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): ذهب علی جدلانه ؛ یعنی رفت بر سوی و راه او. (شرح قاموس ) (از منتهی الارب ). اَی علی وجهه و ن
دلانعلغتنامه دهخدادلانع. [ دَ ن ِ ] (ع ص ) ج ِ دَلَنَّع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به دلنع شود.
دلانیلغتنامه دهخدادلانی . [ دِل ْ لا ] (ص نسبی ) منسوب به دلان که نام اجدادی است . (از الانساب سمعانی ).
خودلانلغتنامه دهخداخودلان . (اِخ ) دهی از دهستان ییلاق بخش قروه ٔ شهرستان سنندج با 420 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دست
اجدلانلغتنامه دهخدااجدلان . [ اَ دَ ] (اِخ ) دو ابرق [ خاک با سنگ و گل درآمیخته ] است از دیار عوف بن کعب بن سعد از نواحی ستار. و آن وادئی است امروءالقیس بن زید مناةبن تمیم را. (مع