مدریلغتنامه دهخدامدری . [ م َ دَ ری ی / م َ دَ ] (ص نسبی ) حضری . شهرباش . مدنی . ساکن حضر. قراری . مقابل وبری به معنی بدوی و چادرنشین و بیابان باش . (یادداشت مؤلف ).
مدریلغتنامه دهخدامدری ٔ. [ م ُ رِءْ ] (ع ص ) ناقه که فرودارد شیر را و فروگذارد پستان را نزدیک ولادت . (منتهی الارب ). ماده شتری که پس از نتاج شیر وی فرودآید و پستان وی فروهشته گ
مدریلغتنامه دهخدامدری . [ م ِ ] (اِ)تخت . (مدرس رضوی ، دیوان انوری ج 2 ص 1050 از فرهنگ فارسی معین ) : اگر چرخ را هیچ مدری بدی همانا که مدریش کسری بدی . فردوسی (شاهنامه چ بروخیم
مدریلغتنامه دهخدامدری . [ م ِ را ] (ع اِ) سیخ و شاخ باریک که زنان به وی موی سر راست کنند. (منتهی الارب ). شاخ گاو و گوسفند که بدان شانه کنند. (فرهنگ خطی ). شانه . (فرهنگ فارسی م
مدریکواژهنامه آزادپسرباهوش انسان فهیم وبادرک بالا ازاسامی ایرانی می باشد پسر تیز هوش ، انسان فهیم ، کسی که درک می کند پسر تیزهوش-پسری که همه چیز را می داند
مدریةلغتنامه دهخدامدریة. [ م َ ری ی َ / م َ دَ ری ی َ ] (ع اِ) نیزه ها که سنانش استخوان باشد.(منتهی الارب ). رماح و نیزه هائی که بر سر آنها بجای سنان استخوانهای نوک تیز تعبیه کرد
مدریةلغتنامه دهخدامدریة. [ م َ ی َ ] (ع اِ) شاخ . قرن . مدری . مدراة. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). ج ، مداری و مدار.
مدوریلغتنامه دهخدامدوری . [ م ُ دَوْوَ ] (حامص ) گردی . تدویر. (فرهنگ فارسی معین ). مدوربودن : رکن ها درمالیده است تا به مدوری مایل است . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو از فرهنگ فارسی معین