تردماغلغتنامه دهخداتردماغ . [ ت َ دَ ] (ص مرکب ) سرخوش و نیم مست . (غیاث اللغات ). تازه دماغ . (آنندراج ). خوش . خوشحال . خوشدل . شنگول . پر از نشاط و خرمی . (یادداشت بخط مرحوم ده
تردماغ شدنلغتنامه دهخداتردماغ شدن . [ ت َ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب )سرخوش و پرنشاط شدن . خرم و خوشدل گشتن : ز فواره نی در کف آورده باغ که از نغمه ٔ او شود تردماغ . ملاطغرا (از آنندراج و ب
تردماغ کردنلغتنامه دهخداتردماغ کردن . [ ت َ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پرنشاط و سرخوش کردن کسی را. خرم و خوشدل ساختن کسی را : بیا که گر نکنم تردماغت از جامی کنم ضیافت خشکی به آب حمامی . مس
تردماغیلغتنامه دهخداتردماغی . [ ت َ دَ ] (حامص مرکب ) حالت عقل و شعور و بمعنی فرحت و سرور و مستی معتدل . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || بمعنی تازگی نیز آمده . (غیاث اللغات ) (آنندرا