inlayدیکشنری انگلیسی به فارسیتزئینات، خاتم کاری، طلاکوبی، چیز زرنشان، نشاندن، در چیزی کار گذاشتن، اراستن، خاتم کاری کردن، گوهر نشان کردن، منبت کاری کردن
دَرنشاندهinlayواژههای مصوب فرهنگستانمادهای، مانند استخوان یا پوست، که در فرایند پیوند یا کاشت درون بافت آسیبدیده جایگیر میشود
پیوندینۀ دَرنشاندهinlay graft Esser graft, Stent graft,واژههای مصوب فرهنگستاننوعی پیوندینۀ مخاطی یا پوستی که ازطریق یک شکاف یا جیب به درون مخاط دهان رانده میشود
inlayingدیکشنری انگلیسی به فارسیتزریق، نشاندن، در چیزی کار گذاشتن، اراستن، خاتم کاری کردن، گوهر نشان کردن، منبت کاری کردن