illدیکشنری انگلیسی به فارسیبیمار، زیان، بطور ناقص، بد، مریض، سوء، ناخوش، ناشی، رنجور، خراب، خسته، علیل، معلول، زیان اور، ببدی، غیر دوستانه، از روی بدخواهی و شرارت
همملغتنامه دهخداهمم . [ هَِ م َ ] (ع اِ) ج ِ هِمّة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). همت ها. اندیشه های بلند : اندر دلش دیانت و اندر کفش سخااندر تنش مروت و اندر سرش همم . فرخی .ه
خلیفه همملغتنامه دهخداخلیفه همم . [خ َ ف َ / ف ِ هَِ مَم ْ ] (ص مرکب ) آنکه همت خلیفه دارد. آنکه همت او چون همت خلیفه بلند است : سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک سلطان پدر نوشت و خ