هزاراسبلغتنامه دهخداهزاراسب . [ هََ زا اَ ] (اِخ ) قلعه ای است استوار و شهری پرآب که گرد آن را آب گرفته است و از یک سوی به خشکی راه دارد. تا خوارزم سه روزراه است و راه آن همه بازار
هزاراسبیلغتنامه دهخداهزاراسبی . [ هََ زا اَ ] (ص نسبی ) منسوب به هزاراسب که دره ٔ محکمی است به خوارزم . (سمعانی ).
علی هزاراسبیلغتنامه دهخداعلی هزاراسبی . [ ع َ ی ِ هََ زا اَ ] (اِخ ) (امیر...). وی و برادرش امیر پیردرویش هزاراسبی از جانب میرزا ابوالقاسم بابر حکومت بلخ و قندوز و بقلان راعهده دار بودن
چهاراسبلغتنامه دهخداچهاراسب . [ چ َ / چ ِ اَ ] (ص مرکب ) که اسب چهار دارد.- کالسکه ٔ چهاراسب ؛ که با چهار اسب کشیده شود. رجوع شود به چاراسب . و رجوع به چهاراسبه شود.