goدیکشنری انگلیسی به فارسیبرو، سیر، رفتن، راه رفتن، شدن، گشتن، رهسپار شدن، روانه ساختن، کار کردن، رواج داشتن، تمام شدن، روی دادن، بران بودن، در صدد بودن، راهی شدن، سیر کردن، پا زدن، گذشت
بروgoواژههای مصوب فرهنگستانیکی از گزینههای نوار ابزار (tool bar) که دستور رفتن به نشانی تعیینشده را میدهد
چرخ دستیدیکشنری فارسی به انگلیسیgo-cart, handcart, pushcart, spinning wheel, trolley, truck, wheelbarrow