لافیلغتنامه دهخدالافی . (ص نسبی ) لافزن . که گوید و نکند. که نازد و فخر آرد بچیزی که ندارد. صَلف . متصلّف . مطرمذ. طرماذ. طرمذار : آمد اندر انجمن آن طفل خردآبروی مرد لافی را ببر
کلافیلغتنامه دهخداکلافی . [ ک ُ فی ی ] (ع اِ) نوعی از انگور سپید به سبزی مایل که مویز سیاه تیره رنگ دارد. (منتهی الارب ).انگوری سپید مایل به سبزی منسوب به رودبار کلاف که در نزدیک
لافیتلغتنامه دهخدالافیت . (اِخ ) ژاک . از محاسبین فرانسه . مولد بایون (1767-1844م .). وی در انقلاب 1830 م . سهمی بسزا داشت .
لافیدنلغتنامه دهخدالافیدن . [ دَ ] (مص ) لاف زدن . سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف .اسدی .چه لافی که من یک چمانه بخوردم چه ف