بایزلغتنامه دهخدابایز. [ ی ِ ] (ع ص ) بائز. زنده و مرد نیکوحال . (ناظم الاطباء). عائش . (تاج العروس ). || هالک . (تاج العروس ). و این از اضداد است .
بایزیدلغتنامه دهخدابایزید. [ ی َ ] (اِخ ) (سلطان ...) بایزید پسر محمد مظفر میبدی . او از طرف یحیی بن مظفر حاکم بلوک نظنز بود و بعد از غلبه ٔ شاه زین العابدین به کرمان آمد. چون به
بایزیدلغتنامه دهخدابایزید. [ ی َ ] (اِخ ) ابن عبدالغفار قونوی ، او راست : مدرج الفوائد لما الحق به من الزوائد. او در عصر سلطان محمد عثمانی میزیست .
بایزهلغتنامه دهخدابایزه . [ زِ ] (اِ) پایزه . کلمه ٔ مغولی . و عبارت بوده است از یک نشان طلا که بر آن سر شیر منقوش بوده و از طرف امرای بزرگ به فرماندهان ولایات داده میشده است و ه
بایزیدلغتنامه دهخدابایزید. [ ی َ ] (اِخ ) (... الاصغر) طیفور پسر عیسی پسر آدم پسر عیسی بن علی بسطامی است ، و این همه تصادف جای عجب است . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به ابویزید و روضا
بایزیدلغتنامه دهخدابایزید. [ ی َ ] (اِخ ) (خواجه ...) از مشاهیرحروفیه است . و رجوع به فهرست از سعدی تا جامی شود