یمانلغتنامه دهخدایمان . [ ی َ ] (اِ) تابش و ضیا و تابانی . (ناظم الاطباء). || بیماریی است مهلک اسب را که به زودی کشد. (یادداشت مؤلف ).
یمانلغتنامه دهخدایمان . [ ی َ ] (اِخ ) ابن رباب . ازبزرگان متکلمان خوارج . اول در فرقه ٔ ثعلبیه بود سپس به فرقه ٔ بهییه پیوست . و از اوست : کتاب المخلوق . کتاب التوحید. کتاب احک
یمانلغتنامه دهخدایمان . [ ی َ ] (اِخ ) صورتی از یمن . (یادداشت مؤلف ) : دلم ز شوق عقیق لبش رسید به جان نسیم رحمتی از جانب یمان برسان . سلمان ساوجی .و رجوع به یمن شود. || (ص نسب
کیمانلغتنامه دهخداکیمان . (اِخ ) دهی از دهستان نرمان شهرستان ایرانشهر است و 150 تن سکنه دارد که از طایفه ٔ نرمانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کیمانلغتنامه دهخداکیمان . (ع اِ) ج ِ کومة. (ناظم الاطباء). ج ِ کومة. تپه ها. انباشته ها. (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به کومة شود.
یمانونلغتنامه دهخدایمانون . [ ی َ ] (ص ، اِ) ج ِ یمانی . گویند: قوم یمانون ؛ گروه یمنی . (ناظم الاطباء). ج ِ یمنی و یمانی . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به یمنی و یمانی شود.
یمان جلقلغتنامه دهخدایمان جلق . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران ، واقع در56هزارگزی باختر کرج و 7هزارگزی راه شوسه ٔ کرج به قزوین . راه آن مالرو است
یمانیفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. ساخته شده در یمن: تیغ یمانی.۲. [قدیمی] برآمده از سوی یمن: برق یمانی.٣. [مجاز] جنوبی.٤. (اسم) [قدیمی، مجاز] نوعی شمشیر.٥. از مردم یمن.