یارمندلغتنامه دهخدایارمند. [ م َ ] (ص مرکب ) (از «یار» +پساوند «مند») دوست و اعانت کننده و یاری دهنده . (برهان ). یاور و یاوری ده . (انجمن آرا). ممد و معاون و یاریگر. (آنندراج ).
یارمندفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهیاریدهنده؛ یار و دوست: ◻︎ نگهدار تاجاست و تخت بلند / تو را بر پرستش بُوَد یارمند (فردوسی: ۷/۹۲).
یارمندیلغتنامه دهخدایارمندی . [ م َ ] (حامص مرکب ) کمک . یاری . همراهی . عون . معاونت . مددکاری : کنون از من این یارمندی مخواه بجز آنکه بنمایمت جایگاه . فردوسی .که همواره پست و بلن
یارقندلغتنامه دهخدایارقند. [ ق َ ] (اِخ ) یارکند. شهری به ترکستان چین دارای 60000 سکنه . در تاریخ مغل نام آن بدین سان آمده است : و سرحد مملکت او (جغتای ) از یک طرف سرزمین قوم اویغ