زمخشرلغتنامه دهخدازمخشر. [ زَ م َ ش َ ] (اِخ ) دیهی است بنواحی خوارزم و از آن دیه است جاراﷲ ابوالقاسم محمودبن عمر. (منتهی الارب ). قریه و قلعه ای است به خوارزم ... (انجمن آرا). ق
زمخشریلغتنامه دهخدازمخشری . [ زَ م َ ش َ ] (اِخ ) محمودبن محمدبن احمد ملقب به جاراﷲ و مکنی به ابوالقاسم . مولد او به زمخشر، قریه ای به خوارزم به سال 467 هَ . ق . بود. او فنون ادب
زمخشریلغتنامه دهخدازمخشری . [ زَ م َ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب به زمخشری که قریه ای بوده است از قرای خوارزم . (از الانساب سمعانی ). منسوب به زمخشر... (فرهنگ فارسی معین )(از ناظم الاطب
علامه زمخشریلغتنامه دهخداعلامه زمخشری . [ ع َل ْ لا م َ زَ م َ ش َ ] (اِخ ) محمودبن عمربن احمد خوارزمی ، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به جاراﷲ. رجوع به زمخشری شود.
زمخرلغتنامه دهخدازمخر. [ زَ خ َ ] (ع اِ) نای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مزمار بزرگ سیاه . || (ص ، اِ) تیر از نی . نُشّاب . (از اقرب الموارد). || درخت انبوه و در
زمخرةلغتنامه دهخدازمخرة. [ زَ خ َ رَ ] (ع مص ) سخت شدن آواز. || در خشم آمدن پلنگ و بانگ برزدن او. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکوفه آوردن گیاه