بدنۀ سیاسیbody politicواژههای مصوب فرهنگستانمردمی که در یک جامعۀ بسامان سیاسی زندگی میکنند و بهعنوان یک موجودیت سیاسی شناخته میشوند
bodyدیکشنری انگلیسی به فارسیبدن، بدنه، اندام، جسم، لاشه، جسد، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی، دارای جسم کردن