شادانقلغتنامه دهخداشادانق . [ ن َ ] (معرب ، اِ) شاهدانج است و شهدانج نیز گویند و گفته شود. (اختیارات بدیعی ). معرب شاهدانه ٔ فارسی است که شادانج نیزنامند. (فهرست مخزن الادویه ). ر
شادانهلغتنامه دهخداشادانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) شاهدانه . شهدانه . دانه ٔ کنب . (ناظم الاطباء).
شادان کردنلغتنامه دهخداشادان کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شاد کردن . اجذال : شادان جز او را که کند از جانور سیم و زرش بیطاعتی میراث داد این را ز ملک ظاهرش .ناصرخسرو.
شادانلغتنامه دهخداشادان . (اِخ ) ابن مسرور. نام خلیفه ٔ عمروبن لیث در سیستان : چون [ عمروبن لیث ] به رمل سم رسید، آن حصار را بر شادان مسرور و اصرم حصار کرد. (زین الاخبار گردیزی ،