شیدهلغتنامه دهخداشیده . [ دَ ] (اِخ ) پسر افراسیاب . کیخسرو پسر سیاوش که خواهرزاده ٔ او بود روزی با وی کشتی گرفت و چنانش بر زمین زد که هلاک شد.(از فرهنگ فارسی معین ). خال کیخسرو
شیدهلغتنامه دهخداشیده . [ دَ ] (اِخ ) گویند نام حکیمی بوده که بجهت بهرام هفت عمارت فرمود ساختند که به هفت منظر مشهور است و شهر آمل را به جایزه گرفت . (از برهان ) (از رشیدی ). بع
شیدهلغتنامه دهخداشیده . [ دَ / دِ ] (اِ) بمعنی شید است در تمام معانی . (از برهان ) (جهانگیری ). رجوع به شید شود. || اسب . (ناظم الاطباء).
شیدهلغتنامه دهخداشیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) زده . محلوج . ندیف . فلخیده . فلخمیده . حلیج . مندوف . منفوش . حلاجی شده . واخیده . (یادداشت مؤلف ): قطن ندیف ؛ پنبه ٔ شیده . (نصاب
کشیدهفرهنگ انتشارات معین(کَ دَ یا دِ) 1 - (ص مف .) امتداد داده ، ممتد. 2 - به سوی خود آورده . 3 - جذب کرده ، مجذوب . 4 - تحمل کرده . 5 - برده ، حمل کرده . 6 - حرکت داده . 7 - رسم کرده