accessoryدیکشنری انگلیسی به فارسیلوازم جانبی، منضمات، لوازم فرعی، همدست، شریک، نمايات و نتايج، لوازم یدکی، تابع، فروع و ضمايم، معاون جرم، هم دست، فرعی، لاحق، دعوای فرعی
لوازم جانبیaccessoryواژههای مصوب فرهنگستانهر یک از لوازمی که به دستگاه یا افزاره یا وسیلهای افزوده میشود تا آن را مفیدتر یا کاراتر یا زیباتر کند
لوازمدیکشنری فارسی به انگلیسیaccessory, commodities, effects, fitment, gadgetry, layout, materials, supplies, thing