حکللغتنامه دهخداحکل . [ ح ُ ] (ع اِ) ما لانطق له ، کالنمل و غیره . آنکه شنیده نمیشود آواز وی ،چنانکه موران . (مهذب الاسماء). || خشکی نسا [ رگ ِ معروف ] اسپ و سستی کعب وی . (منت
حکللغتنامه دهخداحکل . [ ح َ ] (ع مص ) حکل خبر بر کسی ؛ مشکل شدن خبر بر وی . || حکل رمح ؛ استاده کردن نیزه را بر یکی از دو پای . || حکل به عصا؛ زدن با عصا. (منتهی الارب ).
حج کولفرهنگ انتشارات معین(حَ. کُ) [ ع - فا. ] (اِمر.) کسی که خود توانایی مالی برای رفتن به حج را ندارد و از طریق گدایی کردن از دیگران ، امکان رفتن به حج را فراهم کند.