پوشَن چاهwell casing, casingواژههای مصوب فرهنگستانلولهای با قطر زیاد از فلز یا پلاستیک یا الیاف که آن را همزمان یا پس از حفاری در چاه گمانه قرار میدهند و با سیمان به دیوارههای چاه میچسبانند تا مانع از ریزش چاه یا هدررفت گل حفاری یا ورود سیالهای دیگر به درون سازندهای تراوا شود
پیت کتابیjerry can/jerrycan/jerri canواژههای مصوب فرهنگستانگُنجایهای پلاستیکی یا فلزی، با سطحِمقطع مستطیلشکل یا چندضلعی و اضلاع تخت که برای انبار کردن و حمل مایعات کاربرد دارد
قوطی کلیددارkey-opening can, Packer's canواژههای مصوب فرهنگستاننوعی قوطی کنسرو که با استفاده از کلید مخصوصی که بر روی آن است باز میشود
قان قانلغتنامه دهخداقان قان . (مغولی ، اِ) ریشه ٔ کلمه ٔ خاقان است و آن مخفف قان قانات است و لقبی است مخصوص شاهان و بزرگان مغول . (النقود العربیه ص 134).
یکان یکانلغتنامه دهخدایکان یکان . [ ی َ ی َ / ی ِ ی ِ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) فرادی . (زمخشری ). یک یک . یکی یکی . (یادداشت مؤلف ) : مردمان لشکر و مهتران یکان یکان و دوگان به زینهار می آمدند. (ترجمه ٔ طبری ص 513</s
فردیلغتنامه دهخدافردی . [ ف َ دا ] (ع ق ) یکان یکان : جأوا فردی ؛ آمدند یکان یکان . (منتهی الارب ). واحداً بعد واحد. (از اقرب الموارد).
singlyدیکشنری انگلیسی به فارسیبه طور جداگانه، به تنهایی، یکان یکان، جدا جدا، فردا، تنها، انفرادا، یک یک، فردا فرد
یکانلغتنامه دهخدایکان . [ ی َ / ی ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) واحد. تنها. تا. یکتا. یگان : ز هر سو گوان سر برافراختندیکان و دوگانه همی تاختند. فردوسی .اینجا همی یکان و دوگان قرمطی کشدزینان به ری هزا
یکانفرهنگ فارسی عمید۱. (ریاضی) آخرین رقم سمت راست هر عدد طبیعی.۲. (صفت) [قدیمی] یگانه؛ بیهمتا: ◻︎ ورا نگویم از ارباب دولت است یکی / که او به جاه ز ارکان دولت است یکان (سوزنی: صحاحالفرس: یکان).
درازپیکانلغتنامه دهخدادرازپیکان . [ دِ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) که پیکان دراز و طویل دارد: تیری درازپیکان .
دره پیکانلغتنامه دهخدادره پیکان . [ دَرْ رَ پ َ / پ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 106هزارگزی شمال خاوری کهنوج و سرراه مالرو ریگان - کهنوج ، با 130 تن سکنه . آب
دمورتیکانلغتنامه دهخدادمورتیکان . [ دَ ] (ترکی ، اِ مرکب ) اسم ترکی حسک است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). مرکب است از دمور (= دمیر) به معنی آهن و تیکان به معنی خار. رجوع به حسک شود.
دوپیکانلغتنامه دهخدادوپیکان . [ دُ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (مرکب از «دو» + «پیکان »که آهن نوک تیز سر تیر است ) تیری که دارای دوپیکان است . که دو پیکان دارد. (یادداشت مؤلف ) : به تیر دوپیکان ز سر برگرفت کنیزک بدو ماند اندر