یکان یکانلغتنامه دهخدایکان یکان . [ ی َ ی َ / ی ِ ی ِ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) فرادی . (زمخشری ). یک یک . یکی یکی . (یادداشت مؤلف ) : مردمان لشکر و مهتران یکان یکان و دوگان به زینهار م
یکانفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (ریاضی) آخرین رقم سمت راست هر عدد طبیعی.۲. (صفت) [قدیمی] یگانه؛ بیهمتا: ◻︎ ورا نگویم از ارباب دولت است یکی / که او به جاه ز ارکان دولت است یکان (سوزنی: صحا
فردیلغتنامه دهخدافردی . [ ف َ دا ] (ع ق ) یکان یکان : جأوا فردی ؛ آمدند یکان یکان . (منتهی الارب ). واحداً بعد واحد. (از اقرب الموارد).
تخویسلغتنامه دهخداتخویس . [ ت َخ ْ ] (ع مص ) فرستادن شتران را یکان یکان بسوی آب و یکباره رها نکردن تا ازدحام نشود. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || کاستن چیزی . (ا
singlyدیکشنری انگلیسی به فارسیبه طور جداگانه، به تنهایی، یکان یکان، جدا جدا، فردا، تنها، انفرادا، یک یک، فردا فرد
سولانلغتنامه دهخداسولان . [ س َ وَ ] (اِخ ) رجوع به سبلان شود : تو به پایه ش یکان یکان برشوپس بیاسای بر سر سولان . ناصرخسرو.ای جوان عبرت از این پیر هم اکنون گیراز سر سولان بندیش
فرادیلغتنامه دهخدافرادی . [ ف ُ دا ] (ع ص ، ق ) یکان یکان . (زمخشری ). یکی پس از دیگری . (اقرب الموارد). یک یک . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 75).- نماز فرادی ؛ مقابل نماز