گستاخفرهنگ فارسی عمید۱. بیادب.۲. [قدیمی] نترس؛ جسور؛ دلیر؛ بیپروا.⟨ گستاخ آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] اظهار گستاخی کردن؛ بیپروایی نمودن.
گستاخلغتنامه دهخداگستاخ . [ گ ُ] (ص ) پهلوی ویستاخْو ، ارمنی وسته ، پارسی باستان احتمالاً ویست هوا . (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). بی ادب و دلیر و تند باشد. (برهان ). شوخ و چالاک و بی ادب . (غیاث ). بی محابا و جسور. (آنندراج ). بی پروا. متهور. بی پرده . صریح : پذیره
گستاخدیکشنری فارسی به عربیجريي , دعي , صفيق , صلف , کومة , لعوب , متبختر , متغطرس , مخل بالآداب , مهاجم , نقرة , وقح
گستاخدیکشنری فارسی به انگلیسیabrupt, audacious, baldfaced, bold, boldfaced, brassy, brazen, churl, contumelious, daring, disrespectful, familiar, gruff, immodest, impolite, impudent, insolent, irreverent, pert, presumptuous, rude, saucy, short-spoken, unblushing, ungracious, unmannerly
گستاخ گستاخلغتنامه دهخداگستاخ گستاخ . [ گ ُ گ ُ ] (ق مرکب ) اندک اندک رام . رفته رفته مأنوس . کم کم جسور : پریده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل در شمایل شاخ در شاخ . نظامی .رضا دادش که در میدان و در کاخ نشیند با ملک گستاخ گستاخ .<p cla
شتاخلغتنامه دهخداشتاخ . [ ش ِ ] (اِ) ستاخ . شاخی بود که ازشاخ برجهد. (از لغت فرس اسدی ). رجوع به ستاخ شود.
ستاخلغتنامه دهخداستاخ . [ س ِ ] (اِ) شاخ درخت نوچه ٔ نازک را گویند که از شاخ دیگر بجهد و بعضی دیگر گویند شاخ درختی است که در شاخ دیگر پیچد. (برهان ) (آنندراج ). شاخ تازه و نازک که از شاخ دیگر بجهد. بمعنی مطلق شاخ نیز آمده . (آنندراج ) (غیاث ) : ستاخی برآمد از بر شا
ستاخلغتنامه دهخداستاخ . [ س ِ ] (اِخ ) نام محلی است . در حدود العالم بنام «ستاخ » آمده که با این محل قابل انطباق است بهر حال احتمال این که این کلمه غیر از اسم مکان باشد بعید است . (حاشیه ٔ تاریخ بیهقی چ فیاض ص 557) : و دو روز آنجا ببود
گستاخ گستاخلغتنامه دهخداگستاخ گستاخ . [ گ ُ گ ُ ] (ق مرکب ) اندک اندک رام . رفته رفته مأنوس . کم کم جسور : پریده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل در شمایل شاخ در شاخ . نظامی .رضا دادش که در میدان و در کاخ نشیند با ملک گستاخ گستاخ .<p cla
گستاخیفرهنگ فارسی عمید۱. بیپروایی؛ جسارت.۲. بیشرمی؛ وقاحت.⟨ گستاخی کردن: (مصدر لازم)۱. بیپروایی کردن؛ جسارت کردن.۲. پررویی کردن.
گستاخانهلغتنامه دهخداگستاخانه . [ گ ُ ن َ / ن ِ ](ص نسبی ، ق مرکب ) دلیرانه و بی ادبانه . (آنندراج ).
گستاخیلغتنامه دهخداگستاخی . [ گ ُ ] (حامص ) دلیری . بی باکی . (از آنندراج ). بی پروایی . جسارت . تهور : نیست از من عجیب گستاخی که تو دادی به اولم دسته . رودکی .به گستاخی از باره آمد فرودهمی داد نیکی دهش را درود. <p class="aut
گستاخ کاریفرهنگ فارسی عمیداز روی بیباکی و بیپروایی کاری را انجام دادن: ◻︎ غرور جوانی چو از سر نشست / ز گستاخکاری فروشوی دست (نظامی۵: ۷۵۶).
بوسه گستاخلغتنامه دهخدابوسه گستاخ . [ س َ / س ِ گ ُ ] (ص مرکب ) آنکه در بوسیدن گستاخی میکند. (ناظم الاطباء).
گستاخ گستاخلغتنامه دهخداگستاخ گستاخ . [ گ ُ گ ُ ] (ق مرکب ) اندک اندک رام . رفته رفته مأنوس . کم کم جسور : پریده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل در شمایل شاخ در شاخ . نظامی .رضا دادش که در میدان و در کاخ نشیند با ملک گستاخ گستاخ .<p cla