کعب الغزاللغتنامه دهخداکعب الغزال . [ ک َ بُل ْ غ َ ] (ع اِ مرکب ) کعب غزال . نوعی حلوا. رجوع به کعب غزال شود.
کعب کعبلغتنامه دهخداکعب کعب . [ ک َ ب ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به کلمه ٔ «مال » شود در علم حساب . (از نفایس الفنون ).
کهبلغتنامه دهخداکهب . [ ک َ ] (ع ص ) گاومیش کلان سال . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کهبلغتنامه دهخداکهب . [ ک َ / ک ِ هَِ ] (اِ) ننگ و عار. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). به معنی ننگ و عار باشد، و به کسر اول نیز به نظر آمده است . (برهان ) (آنندراج ).
کهبلغتنامه دهخداکهب . [ ک َ هََ ] (ع مص ) کَهْب گردیدن . کاهب نعت است از آن . (منتهی الارب ). رنگ تیره ٔ مایل به سیاهی پیدا کردن . و کاهب نعت است از آن . (از اقرب الموارد).
کهبلغتنامه دهخداکهب . [ ک ُ ](ع ص ، اِ) ج ِ اکهب و کهباء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به اکهب و کهباء شود.
گریچهلغتنامه دهخداگریچه . [ گ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ) تالار. || خانه ٔ کوچک . || نقب زیرزمین . || چاه زندان .(برهان ) (آنندراج ). رجوع به گریچ شود. || کلوچه . کلیچه . کردی گورسک (شیرین ). حلوایی را نیز گویند که عربان کعب الغزال خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (حاشیه ٔ
آزادمیوهلغتنامه دهخداآزادمیوه .[ وَ / وِ ] (اِ مرکب ) حلوا و نقلی باشد که از قند یا عسل و مغز بادام و نخود و پسته و فندق مقشر و خلال کرده کنند و آن را شکر بادام نیز گویند : کعب الغزال دارد از بوی مشک سهمی آزادمیوه دارد از قند سوده
کعب غزاللغتنامه دهخداکعب غزال . [ک َ ب ِ غ َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شکر پنیر. آب نبات . زبان بره . (یادداشت مؤلف ). نوعی از شکر پاره . (ناظم الاطباء). کعب الغزال : ببین که میر معزی چه خوب می گویدحدیث هیئت پینو وشکل کعب غزال . انوری .<b
پانیدلغتنامه دهخداپانید. (اِ) فنید. فانید. فانیذ. پانیذ. بنید. شکرقلم . شکربرگ . قند مکرّر. قند سفید. (برهان ). نوعی از حلوا مانند شکر لیکن از آن غلیظتر. کعب الغزال . و بعضی آنراشکر گفته اند. (رشیدی ) : مغون ، ولاشگرد، کومین ، بهروکان ، منوکان ، شهرک هائیند [ از کرمان ]
غزالیلغتنامه دهخداغزالی . [ غ َ ] (اِخ ) مروزی . عوفی در لباب الالباب (چ 1335 ص 362 او را جزو شعرای آل سلجوق (خراسان ) به شمار آورده ، گوید: آنکه به دام لطف طبع غزال لطایف صید کردی وجان را از لذت شعر و غزل او کعب الغزال به کام
کعبلغتنامه دهخداکعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن مالک انصاری مکنی به ابوعبداﷲ و بقولی عبدالرحمن صحابی بود. رجوع به تاریخ الخلفاء ص 36 و 98 و110 و 137 و عیون الاخبار
کعبلغتنامه دهخداکعب . [ ک َ ] (ع اِ) بند استخوان . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (ازاقرب الموارد). ج ، اکعب ، کعوب ، کعاب . || گره نیزه و نی و کلک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). عقده . (از ابن بیطار). ج ، کعوب ، اکعب ،کعاب : الا انه اعرض منه اصغر کعوباً. (ابن ب
کعبلغتنامه دهخداکعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن اسد از کلانتران و احبار بنی قریظه بود و او تبع اصغر را از محاصره ٔ قلاع یثرب و تخریب کعبه منع کرد و اتفاقاً سخن او سودمند افتاد. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 93).
سانتی متر مکعبلغتنامه دهخداسانتی متر مکعب . [ م ِرِ م ُ ک َع ْ ع َ ] (اِ مرکب ) رجوع به واحد حجم شود.
متکعبلغتنامه دهخدامتکعب . [ م ُ ت َ ک َع ْ ع ِ ] (ع ص ) ثدی متکعب ؛ پستان نوبر آمده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
دیرکعبلغتنامه دهخدادیرکعب . [دَ رِ ک َ ] (اِخ ) دیری در عراق بر جاده ٔ اصلی تیسفون به کوفه . لشکر اسلام پس از فتح قادسیه در پیشروی بطرف تیسفون ، سپاهیان ساسانی تحت فرماندهی نُخَیْرِجان را در اینجا مغلوب کردند. (دائرة المعارف فارسی ).
ذوالکعبلغتنامه دهخداذوالکعب . [ ذُل ْ ک َ ] (اِخ ) لقب نعمان بن عمیربن ثعلبةبن سعد الاسعد. و کان شریفا. ذکره الحاربی . (از حاشیه ٔ المرصع خطی ). || لقب نعیم بن سویدبن خالدبن عبادبن عمیربن ثعلبة و هو نعمان و کان شریفاً. ذکره ابن الکلبی . (از المرصع خطی ).