کامیابلغتنامه دهخداکامیاب . [ کام ْ ] (نف مرکب ) کامروا. (آنندراج ). موفق . نایل بمراد. کام کش : چنانم نماید دل کامیاب که می بینم این کام دل را بخواب . نظامی .خیز بشمشیر صبح سر ببر این مرغ راتحفه ٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب . <
کامیاب بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار فردی؛ عام بودن، ازنعمات برخورداربودن، پررونق بودن، سعادت (دولت، ...) داشتن شکوفا شدن، بالیدن، رشد کردن، کامیاب شدن، توفیق یافتن، بهرهمند شدن
کامیابلغتنامه دهخداکامیاب . [ کام ْ ] (نف مرکب ) کامروا. (آنندراج ). موفق . نایل بمراد. کام کش : چنانم نماید دل کامیاب که می بینم این کام دل را بخواب . نظامی .خیز بشمشیر صبح سر ببر این مرغ راتحفه ٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب . <
کامیابلغتنامه دهخداکامیاب . [ کام ْ ] (نف مرکب ) کامروا. (آنندراج ). موفق . نایل بمراد. کام کش : چنانم نماید دل کامیاب که می بینم این کام دل را بخواب . نظامی .خیز بشمشیر صبح سر ببر این مرغ راتحفه ٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب . <
ناکامیابلغتنامه دهخداناکامیاب . (نف مرکب ) مقابل کامیاب . ناکام . ناکامروا. نابرخوردار. نامتمتع. بی نصیب . محروم . ناموفق . به کام نارسیده .