چهره گشایلغتنامه دهخداچهره گشای . [ چ ِ رَ / رِ گ ُ ] (نف مرکب ) چهره گشا. آنکه چهره گشاید. که روی باز کند که رخسار گشاده سازد. که پرده از رخ بیکسو زند : اندرین موسم نوروز که از لطف هوالعبتان بینی در انجمن چهره گشای . <p class="
آرایۀ شلومبرگرSchlumberger array, Schlumberger electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن زوجالکترودهای داخلی برای اندازهگیری ولتاژ، در مقایسه با زوجالکترودهای خارجی جریان، خیلی به هم نزدیکاند
آرایۀ وِنِرWenner array, Wenner electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای با الکترودهای همفاصله و متقارن که میتواند در امتداد خط اندازهگیری گسترش یابد
آرایۀ قطبی ـ قطبیpole-pole array, two-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن دو الکترود جریان و پتانسیل پشت سر هم و در فاصلهای دور از هم بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
آرایۀ دوقطبی ـ دوقطبیdipole-dipole array, double dipole arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای الکترودی که در آن یک دوقطبی جریان را به زمین میفرستد و دوقطبی مجاور اختلاف پتانسیل را اندازهگیری میکند
آرایۀ قطبی ـ دوقطبیpole-dipole array, three-point method, three-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن جفتالکترودهای پتانسیل پیدرپی دورتر از یکی از الکترودهای جریان بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
چهره گشالغتنامه دهخداچهره گشا. [ چ ِ رَ / رِ گ ُ ] (نف مرکب ) بردارنده ٔ حجاب از رخ . گشاینده ٔ صورت . چهره گشای . جلوه نما. زنی که روی خود باز و اظهار دلربائی کند. || مصور و صورتگر. (از ناظم الاطباء). نقاش . (یادداشت مؤلف ).
مجمره سوزلغتنامه دهخدامجمره سوز. [ م ِ م َرَ / رِ ] (نف مرکب ) مجمره گردان . (آنندراج ). آن که در مجمر آتش افروزد و عود و عنبر سوزد : صباست غالیه سای و نسیم مجمره سوزشمال چهره گشای و زلال آینه دار. سلمان ساوجی
شاخسارلغتنامه دهخداشاخسار. (اِ مرکب ) جای انبوهی درختان بسیار شاخ . (فرهنگ جهانگیری ). جایی از درخت که شاخهای بسیار رسته باشد. (فرهنگ رشیدی ). شاخ سر. (شعوری ) : بر سر هر شاخساری مرغکی بر زبان هر یکی بسم اللهی . منوچهری .شما با یار خ
نقاشلغتنامه دهخدانقاش . [ ن َق ْ قا ] (ع ص ) نگارگر. (مهذب الاسماء). نگارنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نگارکننده . (دهار). مزوّق . (دهار). صانع نقش . (از اقرب الموارد). آنکه نقش می کند و تصویر می کشد. مصوّر. صورتگر. چهره پرداز. چهره گشا. چهره گشای . پیکرنگار. (یادداشت مؤلف
یزکلغتنامه دهخدایزک . [ ی َ زَ ] (اِ) جمع قلیل و مردم کمی را گویند که در مقدمه و پیش پیش لشکر به راه روند تا از سپاه خصم باخبر باشند و به ترکی قراول خوانند. (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (از برهان ) (از آنندراج ). پیشقراول و مقدمةالجیش . (ناظم الاطباء). مقدمه : قدامی الجیش ؛ یزک لشکر. (منت
چهرهلغتنامه دهخداچهره . [ چ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرک-زی شهرستان شاهی . در 22500 گزی جنوب باختری شاهی کنار راه فرعی بابل به دانه کلا واقع است ، 700 تن سکنه دارد، از رودخانه ٔ بابل آبیاری میشود. محصولش
چهرهلغتنامه دهخداچهره . [ چ ُ / چ ِ رَ / رِ ] (اِ) پسر ساده ٔ امرد. (برهان ). غلام و پسر ساده . (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نوکر. ملازم . وبه این معنی هندی است . (از برهان ). ملازم امرد و نوکر. (ناظم الاطباء) <span
چهرهلغتنامه دهخداچهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (اِ) صورت و روی آدمی باشد. (برهان ). روی . (آنندراج ). صورت و روی آدمی راگویند. (از انجمن آرا). رخ . روی . صورت . سیما. (ناظم الاطباء). رو. دیدار. رخسار. عارض . مُحَیّ̍ا. وجه . چهر. سیما. لقاء. طلعت . (یادداشت مؤلف ) <
چهرهcelebrityواژههای مصوب فرهنگستانافراد سرشناس و محبوب در حوزههای فرهنگی و هنری و ورزشی و سیاسی و جز آن
چهرهدیکشنری فارسی به انگلیسیaspect, face, complexion, countenance, faced _, features, look, personality, snoot, visage
چهرهلغتنامه دهخداچهره . [ چ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرک-زی شهرستان شاهی . در 22500 گزی جنوب باختری شاهی کنار راه فرعی بابل به دانه کلا واقع است ، 700 تن سکنه دارد، از رودخانه ٔ بابل آبیاری میشود. محصولش
خوب چهرهلغتنامه دهخداخوب چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوبروی . خوش سیما. خوش صورت : چو کشته شد آن خوب چهره سوارز گردان بگردش هزاران هزار.دقیقی .چو آمد بنزدیک کاوس شاه دل آرای وآن خوبچهره سپاه .
خورشیدچهرهلغتنامه دهخداخورشیدچهره . [ خوَرْ / خُرْ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خورشیدچهر. خوبروی و جمیل : ایا فرنگی خورشیدچهره ٔ چالاک خلیفه لفظ شما را نمیکند ادراک .؟ (خطاب یزید به فرستاده ٔ فرنگ در
خوش چهرهلغتنامه دهخداخوش چهره . [ خوَش ْ / خُش ْچ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوش صورت . زیباروی . خوبروی .