پوست بردنلغتنامه دهخداپوست بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) جحف . (منتهی الارب ). ستردن پوست از تن : گرش نبرد ز تن آفتاب لطفت پوست چو ژاله آب چه ریزد ز استخوان گوهر.حسین ثنائی (از آنندراج ).
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
gallsدیکشنری انگلیسی به فارسیغرفه، صفرا، زهره، گستاخی، زردآب، تلخی، زخم پوست رفتگی، تاول، لکه، عیب، پوست بردن از
gallدیکشنری انگلیسی به فارسیگال، صفرا، زهره، گستاخی، زردآب، تلخی، زخم پوست رفتگی، تاول، لکه، عیب، پوست بردن از
صفراءدیکشنری عربی به فارسیزرداب , صفرا , زهره , خوي سودايي , مراره , زرد اب , تلخي , گستاخي , زخم پوست رفتگي , ساييدگي , تاول , ساييدن , پوست بردن از , لکه , عيب
پوست بیرون کردنلغتنامه دهخداپوست بیرون کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست انداختن . || تسلیخ . پوست بردن . پوست کندن : دشمنانت را فلک دم داد و بیرون کرد پوست این کند ناچار قصابی که بز را بردمید.امیرخسرو.
پوستلغتنامه دهخداپوست . (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن . مقابل گوشت . مسک . چرم . جلدة.عرض . ملمس . (منتهی الارب ). صلة. (دهار) :
پوستفرهنگ فارسی عمید۱. جلد؛ غلاف؛ قشر.۲. (زیستشناسی) آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد، و لمس: پوست بدن.۳. (زیستشناسی) آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را میپوشاند: پوست درخت، پوست میوه.⟨ پوست انداختن: (مصدر لازم)۱. پوست ا
دوپوستلغتنامه دهخدادوپوست . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دوپوس . (ناظم الاطباء). دوپوسته . پوستی روی پوست دیگر. پوست بر پوست . با دو جدار یا با دو پوشش . رجوع به دوپوس شود.
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
خرپوستلغتنامه دهخداخرپوست . [ خ َ ] (اِخ ) محمدعلی . از اهل غور بود. جوینی آرد: او از جانب سلطان محمد خوارزمشاه درغزنه با بیست هزار مرد بود و چون سلطان محمد در کنارآب از مغولان شکست خورد یمین ملک مقطع هرات بهرات رفت و از آنجا براه گرمسیر بغزنه رفت و در دو سه منزلی غزنه فرودآمد و رسول به او فرست
خودپوستلغتنامه دهخداخودپوست . (اِ مرکب ) پوست زبرین بیضه یعنی خایه ٔ مرغ . (دهار) : القیض ؛ خودپوست خایه ٔ مرغ و جز آن شکافتن یعنی پوست زوَرین . (مجمل اللغة).
دارپوستلغتنامه دهخدادارپوست . (اِ مرکب ) پوست دارها(درخت ها). چون تبریزی ، چنار، بلوط، آزاد و جز آن .